میتوان با پنجه های خشک ... پرده را یک سو کشید و دید ... در میان کوچه باران تندی می بارد ... کودکی با بادبادکی رنگی .. ایستاده زیر یک طاقی ... گاری فرسوده ای میدان خالی را .... با شتابی پرهیاهو ترک میگوید.... آری... میتوان بر جای ماند
روز آشنایی مون هم به شوهرم گفتم هیچ وقت برام گل نخری ها چون خوشم نمیاد
من بودم و خلوت منو... ترانه های داریوش... تا زمستون ۹۲ که یکی اومد که نفس می کشید تو هوای داریوش💕 شدیم هم قدم، هم دل و هم صدای هم تو ترانه " شام مهتاب"🍁 باتو...باتو اگه باشم وحشت از مردن ندارم.لحظه هام پر میشه از تو وقت غم خوردن ندارم💑 کنار هم آرامش امروزمونو ساختیم، تو خوشی و ناخوشی کنار هم بودیم، حالا امروز هر دومون باور داریم که هزار برابر از روزای اول عاشق تریم... خدایا ازت ممنونم که هوای دل عاشقمونو داری🙏