دختر دایی پدرم، با یه نفر ازدواج کرد، همی چی خوب بود و داماد عادی بود، ولی از روز بعد از عروسی شروع کرد به چرت و پرت گفتن و کارای عجیب کردن. مثلا یهو بلند بلند بی دلیل می خندید. میرفت تو خیابون می دوید دنبال ماشین ها. یا مثلا چند بار پیش اومد که می اومد تو جمع یا تو خیابون داد میزد مردم من امام زمانم. بعد معلوم شد که روز خواستگاری و روز عروسی با هزار جور قرص و دوا حالش خوب بود. بعدش دختر دایی پدرم طلاق گرفت. خیلی هم راحت جدا شدن.