شاید خیلیاتون منو بشناسین
حدود ۳سال پیش شوهرم با دوستم ک همسایم بود ریخت رو هم و من با بچه ۴۰ روزه ۱سال و ۳ماهههه رفتم خونه پدرم
بعدش ک برگشتم شوهرم خیییلی تلاش کرد اعتماد منو ب دست بیاره و خیلی نقش بازی کرد
منم خدا روشکر کردم ک بخاطر بچم ادم شده
خلاصه چن باری بهش شک کردم ولی باز میگفتم نهههه اشتباه میکنمو......
زنه هم ب شوهرش گفتم ولی انقد بیعرضع بود هیچکار نکرد و اون سر زندگیش بود
خلاصهههه امروز ساعت ۶صبح جیم زد ب بهانه اسنپ
منم دلم مث سیر و سرکع میجوشید و چن باری بهش زنگ زدم همش میپیچوند(همممه روزای گذشته جلو چشمم بود ولی باز گفتم فکرت منفیه
خبر مرگش امشب برگشت منم رفتم سر گوشیش توی سابقه سفرها ساعت ۶ونیم صبح ی سفر برده دیگه نیرده تا ۱ظهر!!!۱ظهر از اون شهری ک دوست هرزم زندگی میکنه مسافر سوار کرده رو به شهر خودمون.....
ی دفه مغزم سوت کشید گفتم امروز اون شهر بودییییی؟؟؟؟یهو قفل کرد چون نمیدونست انکار کنه و فهمیدم صب تا ظهر با اون بوده دیگه هیچی نگفتم فقط گفتم امروز صب تو رفتی فردا صبح من میرم اونجا.....بچه ها چیکاررررر کنمممم؟؟؟؟شوهرش بیشرفه کاریش نداره
چیکاارررر کنم خواهرا
چن تا عکس ۳تایی گذاشتم پروفایل ک مثلا اون بدونه ما خوشیم و..... الان چقدددد ب ریشم خندیده
تروقران بیاین بگین چیکا کنم