تمام عمر با افرادی زندگی کردهام که از من بزرگتر بودهاند. افسردگی تمامشان را گرفته بود. من هم از بدو تولد یک درون مایهی خاکستری داشتهام که مرا سمت آدم های سالخورده سوق میداد. اولین آسیبی که به من میزد این بود که نمیتوانستم ابراز شوم. چون واکنششان همواره یکی بود: درک کاملی از اوضاع نداری.
جالب بود چون گویا من حتی درک کاملی از خودم، که تنها چیزی بود که فقط من میتوانستم کاملا بفهمم، نداشتم.
بعد از دورهی تاریک افسردگی که با مرگ گلاویزم میکرد، وارد خلا روانی شدم که هیچ احساسی ندارم. حتی چندروز پیش به او میگفتم که چیزی حس نمیکنم اما انگار دلم میخواهد باشی. این شرایط برایم مثبت بوده چون امسال بیش از همیشه سخت است و با اینحال که درد میکشم، میتوانم غمگین نباشم. اما اطرافیانم که درک کاملی از اوضاع دارند و فهمیدهی عالماند افسردهاند و در نگاهشان چیزی جز سرزنش نیست. انگار دارم عصبانی میشوم. انگار دارم به جایی میرسم که بدون این که اهمیتی بهشان بدهم، به خاطر این که دلم شیر کاکائو میخواهد بغض کنم.