هشت ماهه عروسی کردیم. پیش پدرش با من حتی یک کلمه حرف نمیزنه. دلیلشو میپرسم میگه از اقام خجالت میکشم 😐😑😢 منم میگم اگه خجالت میکشی پس باید با خواهرتم حرف نزنی پیش اقات. دیشب خونه ی پدرشوهرم رفتم پیش شوهرم نشستم ازش پرسیدم کی میریم ؟ برگشت گفت مگه نگفتم پیش اقام با من حرف نزن ، برو اونور. منم داد و بیداد کردم به خانواده ی همسرم گفتم چرا پسرتون اینجوری میگه بهم ؟ بعدشم گفتم بمیررمم تا وقتی پیش اقاش حزف نزده منم باهاش حرف نمیزنممممممممم. الان تقصیر کیه ؟
درساحل زندگی قدم میزدم،همه جا دو رد پا دیدم،جای پای من و خدا،به سخت ترین لحظات که رسیدم،فقط یک جای پادیدم،گفتم خدایا درسخت ترین شرایط مرا تنها گذاشتی،ندا امد تورا در سخت ترین شرایط به دوش کشیدم....
شوهرت 😑بگوخجالت میکشیدی جلوآقات بازنت حرف بزنی خب زن نمیگرفتی ولی شماهم کاش توی خونتون وبدون ...
هزار بار با هر روشی بگی بهش گفتم. این سری جلو برادر شوهرم اینجوری بهم گفت منم قاطی کردم پیش خانواده اش گفتم اونا هم گفتن راس میگه چرا با زنت حرف نمیزنه برگشته میگه حودتون میدونین که خجالت میکشم
توامبگو مامان جون چایی دست مامانشو میخاد چایی منو میخاست ک میگفت خودش
گفتم اینقد گقتم که دیگه خودم خسته شدم بالاخره دیشب کاسه ی صبرم لبریز شد و جلوی اون همه ادم گفتم منم دیگه نمیخوام با تو حرف بزنم چه جلوی اقات چه تو تنهایی