باد لای پرده سفید اتاق خوابم میچید و تکونش میداد پنجره چهارطاق باز بود میخواستم هوای تازه بیاد میخواستم نفس بکشم و به خودم فکرکنم به راهی که تاامروز پشت سرگذاشتم
آیا واقعا من دارم زندگی میکنم؟
هرروز بیدارمیشم صبحانه رو حاضرمیکنم میخوره ومیره پی کارش ومن میمونم و تنهاییم تاشب
دیگه یادم نمیاد اخرین بار کی کتاب مورد علاقمو خوندم؟کی واس خودم قهوه درست کردم...کی هدیه گرفتم کی از ته دلم بی دغدغه خندیدم و کی خسته نبودم؟؟؟
امروز روز دادگاه خانوادمون بود برای دفاع از حقم رفته بودم بعداز ماهها بالاپایین کردن پله ها به قاضی گفتم بابا خب حقمومیخوام یه خونه بگیرم حقمه حق چندسال کلفتی توخونه مردی که یکبار بخاطر خودم تو روزای سختم بغلم نکرد...
درکمنکرد وهیچوقت پناهم نشد.
برگشت وگفت خانوم عزیز نه میزنه نه معتاده نه بی خرجی موندی اگرمیخوای توافقی جداشید گفتم توافقی ؟چجوریه
مهرت ونفقه روببخش و برو. جدا عجب توافقی!!!
توافق تو کشورمن ینی ای زن تمام حقتو ببخش وبدون چیزی مثل یه تیکه آشغال برو همین.
اما دیگه خسته شده بودم شهریار آدم من نبود بی عاطفه بی احساس اخیرا حتی باهم حرفم نمیزدیم عشقش دوستاش بودن
شب ها توحسرت یه آغوش یهویی بودم و روزها یه بوسه کوچیک
بلخره یه شب تموم شدم ته کشیدم و بالرزش دستام که دکتر گفت ام اس هست به خودم اومدم من دیگه معلوم نبود تا کی بتونم یه لیوان نگهدارم..بااولین نگهداریش ازمن خسته شد وقتی حالم خوب شد تقاضای طلاق دادم۶ماه بعدنوبتم شد وگفتن دلایلت محکمه پسندنیست مهرتو ببخش برو منم بخشیدم حالا اولین شبیه که میخوام بدون شستن ظرفا ونگرانی کارهای فردا و...بخوابم زیر باد پنجره ی اتاقم وبه بوی ماکارونی خوشمزه مادرم فکرکنم ودیگرهیچ.