قبلا گفته بودم شوهرم چهارساله پنهانی زنی رو صیغه کرده و من فهمیدم اوایل انکار میکرد ولی الان راحت میگه آره هست اگه سخته برو دو تا بچه هم دارم.کوچیکن.ایتم بگم کسی خبر نداره فقط یه بار تو دعواهایی که داشتیم به مادرشوهرم گفتم ولی گفت نه اشتباه میکنی.گفت من با فلانی صحبت کردم گفته شوخی کردم چون اعصابمو خورد میکنه اینجوری گفتم ولی مادرشوهرمو گفتم نه من یه زنم و حس میکنم.بهش گفتم فقط بهتون گفتم که حواست به من باشه و منو تو زندگی مقصر ندونی.بگدریم باور نمیکنه که پسرش همچین کاری کرده
حالا بچه ها من خیلی اذیت میشم نمیتونم تحمل کنم به خاطر بچه هام گفتم با این قضیه کنار میام ولی اذیت میشم دائم فکر و خیال میکنم شب و روزم شده گریه.اینم بگم هیچ پشتوانه مالی ندارم که بخام جدا شم.بعدم اینکه نمیخام کسی بفهمه نمیدونم شاید خانوادم بفهمن حمایتم کنن ولی خودم میترسم از جدایی. فکر بچه ها داغونم میکنه.خنده بچه هامو میبینم حیفم میاد بدون اونا نمتونم. با خودم میگم بسپار به خدا. من شوهرمو و اون زن رو واگذار کردم به خدا.گفتم خدایا آرامش رو بهم برگردون حالمو خوب کن.شوهرم. رو اگه کاری به کارش نداشته باشی خوبه ولی وای به حالی کهربهش گیر بدی یه آدم روانی میشه و تا چند روز داغونم.شما بگین چیکار کنم کسی تو شرایط من هست.
دوس دارم بهش فک نکنم و زندگی عادی خودمو برم و همه چیزو بسپارم به خدا.شوهرم خواهر داده اتفاقا یکی از خواهراش یه شوهری داده عین اخلاق و رفتار شوهر خودم و اونا هم با هم دعوا دارن نمدونم خدا چطور میخاد درست کنه.و این قصه تا کی ادامه داره.تو رو خدا کمکم کنین