بچه ها یکی از کسایی که من میشناسم البته نه زیاد توی خوابم بود که زن خوبی نبوده و فلان اون الان کرده و خب پیر شده بوده دیگه و زن خوبی شده بوده آخر عمری همش خواب میدیدم توی خونه ی قبلی مامان بزرگم هستیم و شوهرم چند نفر رو کشته یکیشون یکی از دوستای صمیمی مون بود و برای خلاص شدن هی با یه روح صحبت میکردیم بعد شوهرم رنگش پریده بود و رفتم برای خلاص شدن از این روح تخم مرغ بردارم و قربونی کنم به سر شوهرم که همه ی تخم مرغ ها شکسته بود منم یکم زرده ی یکیشون برداشتم زدم به پیشونیش و بعد باز دیدم یه جایی هستم همین اشنامون که گفتم زن بدی بوده هی خودش رو معرفی نمیکرد چون روح دیده نمیشد همش میخواست کارای اشتباه کنم دروغ بگم و گناه کنم منم قبول نکردم هی بیدار میشدم از خواب باز خود بخود خوابم میبرد هی چه چشمای سیاه و قهوه ای بزرگ ترسناک میدیدم انگار آدم نبود و اینکه اون میگفت این همون زنس باز زنده گفت نه من اون نیستم بعد فهمیدم همون زن بده س داره تسخیرم میکنه و اینکه هی مثل تسخیر شده ها صحبت میکنم و میفهمیدم داره دهنم اینا تکون میخوره
اما نمیتونستم حرف بزنم مثل فلج خواب و همش احساس میکردم دارم حرف میزنم چون وقتی بیدار شدم بخشید ببخشید بزاغ دهنم ریخته بود و آویزون بود