ما اومدیم روستا پدریمون ک ده دقه باهم فاصله دارن از قبل عید اومدیم بمونیم تا چهاردهم .. پیش پدر هر دوتامون میربم . اونا فقط پدر مادرشن و رو به پیری و بیکااار فقط بفکر خوراکن و هر شب شام برنج کباب دارن ولی بابا من خییییلی کار دارن الویتشون هم کار تا غذا .. به غذا درس کردن اهمیت نمیدن .. شوهرم وقتی اینجاس میدونم ناراحت مثلا فقط بار اولی غذا درس میکنن و پذیرایی بعدش دیگه هیچی حاضری.. شوهرم از این بابت ناراحت .. میره خونه باباش هم حوصلش سر میره میاد پیشمون الان گفته بیا بریم خونه بابام گفتم فردا میخام سیزده بدر اینجا باشم اصرار کرد عصبی شدم جلو مامانم گفتم مگه کجا میخای ببریم میخای بریم تو همون حیاطتون ناهار بخوریم اینجل لاقل با خواهر برادرام میریم.. بعد چند دقیقه دخترم بش گف بابا چرا مامانمو ناراحت میکنی گف من ناراحتش نکردم اونو ک جلو بقیه غرورمو میشکونه .. بعد بش گفتم وایسا بیام گف مگه دوس نداشتی بمون خوب بمون و رفت .. هم اون حق داره اینجا خوراک خوب نداره .. هم من اینجا خوشم اونا فقط پدر مادر پیرشن حوصلم سر میره هم مامانم اصرار کرد همی یه شب پیشم بمون پس فردا میری تا ۶ ماه دیگه همو نمیبینیم