خیلی ماها از مدرسه ومعلم وامتحان وخلاصه محیط اموزشی خاطراتی داریم که خوشایند نیست.یه خاطره که یادم میاد وناراحتم میکه اینه که یک بار نوبت بعداز ظهر بودیم.کلاس چهارم بودیم وروزه میگرفتم.شیفت بعد از ظهر بودیم ساعت اول معلم گفت تکالیف را بذارید رو میز ببینم.من هرچی گشتم دفترم نبود.استرس افتاد به جونم.معلم هم یه ادم بداخلاق روانی.رسید سر نیمکتم .هرچی گفتم خانوم جا گذاشتم باور نمیکرد.اول چند تا خط کش محکم به دستم زد.بعدم مجبورم کرد برم از خونه دفترمو بیارم.من باچشم گریونزبون روزه راه افتادم.ساعت دو ظهر کوچه وخیابون از گرما پرنده پر نمیزد.تنها یه مسافت طولانی اومدم خونه.هرچی در زدم کسی باز نکرد.دوباره رفتم خونه مادربزرگم گفتم شاید اونجا باشن که الحمدالله بودند.تا دفتر را بردم مدرسه یک ساعت طول کشید.وقتی رسیدم معلم گفت از کجا معلوم.شاید الان نوشتی.خیلی طول کشید.یه کتک سیر ازش خوردم......از اتفاقات وسط راه نگفتم که مزاحم خیابون وخلوتی راه.از دویدن هام...از اشکام....از استرس وترسم..راهطولانی وگرما.....نمیدونم این جلادها چجوری استخدام شدن...وپدر ومادرها که انگار همیشه حق را به این ظالم ها میدادن...دوسال پیش دیدمش...گویا تازه یادش افتاده بود بره دکتر روان واعصاب