ازدواج موفقی نداشتم جدا نشدما ولی خیلی شوهرم بده اذیتممیکنه اصلا براش انگار مهمنیستم هیچوقت نشده خواسته من براورده بشه مثلا بگمفلان چیزهوسکردمبخره بداخلاقی میکنه ی محبتی گه گداری میکرد الان اصلاااا دعپانکنهدمحبت پیشکش
چندوقت هوس ی غذایی کردم بهش گفتم بگیره هی بهونه اورد هی بهونه تنهام جایی نمیرم خودم بخرم اومدم یکی دوروز خونه مامانم اینا همونغذاروبرام رفت خرید باوجود حال خیلییی بدی کداشت فقط چون چندوقت پیش گفته بودم هوس کردم
اخرشب گفتم کاش غروب ی پفکیچیزی میخریدیمبعد افطار بخوریم ساعت۱۱نیم شب میخواست بره بخره نذاشتمش انقدر با بابام غرزد بچه دلش پفکمیخواد برو براش بخر گفتم بابا بچه کنیستمهمینجوری گفتم اخرشم با بابام قهرکرد کنرفت بخره
چرا من بازندگیم اینجوری کردم ارامشی کداشتمدخوشبختی ک داشتم چقدر دوستم دارن
شوهرم اصلااا اصلا دوستم نداره میگه دارما ولی نداره
محبتی نمیبینم ازش فقط ظلم کرده ومیکنه بهم