از خواب که بیدار شدم صدای امیر علی میشنیدم که داره میگه و میخنده، هیچوقت تو حالتی غیر خنده ندیده بودمش. اگه یه روز نمیدیدمش روزم شب نمیشد
موهامو با کش از پشت بستم، دستی به لباس هام کشیدم و رفتم به پذیرایی
امیرعلی_ عمو عطر زدی؟
بابا_ الان؟ نه از قبله
امیرعلی- نه همین الان به به عجب بویی، عهههه رها خانم اومدن میگم عجب بوی گلی پیچید
قهقه خودش زد زیر خنده
من_ زبون باز اینجوری نگی که هرشب هرشب رات نمیدیم
بابا_رها شوخی نکن بابا، حرف سرد مهر گرم رو میبره بابا جان. من صداش کردم. امید دیروز زنگ زد گفت که میخواد برگرده ایران از اونجا که قبل رفتنش با امیرعلی سر موضوعی ارتباطشون قطع شده، میدونی که خودش اینقدر غد هست که نتونسته از امیرعلی عذرخواهی کنه از من خواست میانجی گری کنم. گفت دوست داره وقتی برمیگرده اولین نفر توی فرودگاه امیرعلی رو ببینه.
امید پسر عموم بود دقیقا یک ساله که از ایران رفته. یک سال از امیرعلی کوچیکتره. از بچگی باهم بزرگ شدن و بهترین دوست ها بودن
هیچکس نفهمید چرا میونشون شکراب شد
حتی قرار بود باهم برن لندن برای دکتری که امیرعلی نرفت. حتی اینجا هم دیگه درس نخوند.
من_ وا مگه درسش تموم شده میخواد بیاد؟ مگه نمیخواست اقامت بگیره؟ چجور میخواد برگرده؟
بابا_ والا من پرسیدم گفت میام توضیح میدم، دیگه بیشتر نپرسیدم.
تنها چیزی رو که حس میکردم تو اون لحظه نگاه نگران امیرعلی به من بود
دلیلش رو نمیفهمیدم
اصلا شاید اشتباه حس میکردم
...