دایی من ۲۹ سالشه آذر ماه امسال یکی از فامیلامون به ما یه دختر از فامیل نشون دادن روزی ک به عنوان مهمون رفتیم دختره رو ببینیم قرار بود چیزی نگیم فقط اگه خوشمون اومد بعدا زنگ بزنیم روز جمعه بود رفتیم بدون اینکه داییم چیزی بگه پدربزرگم یه حلقه و روسری در اورد گفت اگه شمام راضی اید دخترتونو میخوایم اونا هم قبول کردن چهارشنبه همون هفته هم بدون اشنایی عقد شد الان داییم و دختره دارن به مشکل بر میخورن خیلی تضاد فرهنگی هست اونها روستایی اند ما شهری دختره میاد جاشو پهن میکنه بر نمیداره چایی درست نمیکنه زود زود پیتزا اینا سفارش میده قیافه خوبی ام نداره ماه پیش مامان بابای من دعوا کردن بابام گوشی مامانمو گرفت یه هفته بعد داد الان داییم و نامزدش دعوا کردن نامزدش گفته میخوای چیکار کنی مثل شوهر خواهرت گوشیمو ازم میگیری کلا میاد ناخنشو میگیره وسط میره هر جور بی ادبی میکنه سو استفاده میکنه دایی منم نمیدونه چی بگه مامان منم چند بار از دستش ناراحت شده خود من هم وقتی یه مهمونی بود نامزد داییم با یکی از دخترای فمیل میخواستن همو بغل کنن دختره سه چیزی گفت به من اشاره کرد بغلش نکرد بعدش نامزد داییم اومد بهم گفت تو حسودی کردی واسه همین با این حال ک من کلا با اون یکی مهمونا صحبت میکردم این دختره خیلی از حدش گذشته من و مامانم میخواسم یه درس بدیم بهش کمکمممم کنییییید