سلام
شوهر من صبح ساعت چهار و پنج صبح میره سر کار تااا ساعت ۸ شب
گاهی میاد سرپایی ناهار میخوره گاهی هم نمیاد
هشت شب میاد ، جسمش خونه ست و روح و فکرش سر کار
و درجا هم بعد از شام میخوابه
کسی ک دعوتمون میکنه شام مهمونی میگه خب هشت بیاید ، دیگه نمیدونن هشت میاد میخوابه
واقعا سخته ساختن با این موضوع
چه ها فکر میکردیم راجب ازدواج و واقعیت چی دیدیم
شما چیکار میکنید
من خیلی سختمه ، خیلی تنهام ، خیلی خسته میشم از این تنهایی ، واقعاااا به ستوه میرسم
در ضمن بچه ندارم ، بچه دار فعلا ک نشدم ، یعنی خدا بهم نداده و سه ساله ازدواج کردم
انتظار نداشتم و ندارم که همچنان بعد از ازدواج احساس تنهایی کنم
خیلی بهم سخت میگذره😔😔
گاهی دیگه میشینم گریه میکنم ، چقد پا گوشی چقد نگا دیوار چقد خواب
اصلاااا ابراز عشق کلامی هم نداره ، هیچ انگار من وجود ندارم ، ای خدا😭