داستان خاصی نبود !...
وقتی بچه بودم همیشه حامی ام بود وقتی بقیه منو تو بازی راه نمیدادن همیشه منو میبرد تو تیم خودش پشت من در میومد نمیذاشت بقیه بهم آسیب بزنن از همون بچگی وقتی تقصیر منو که بچه ای رو هل دادم افتاد دماغش خون اومد رو گردن گرفت شد قهرمان زندگی بچگونه من!
وقتی بزرگ شدیم گفتن زشته نباید باهم بازی کنین دختری گفتن پسری گفتن
من از دور بهش نگاه میکردم همیشه فکر میکردم تنها کسیه که میتونم دوسش داشته باشم!
بزرگ تر که شدیم تو اوایل نوجونی توی کوچه داشت زد میشد منم تازه هشتم بودم بهش سلام کردم و رفتم همین!
فرداش دیدم عه باز از کوچه ما رد میشد این دفعه دوستشم همراهش بود یه اتفاقی افتاد که دوستش یه چیزی گفت نسبتا زشت بود بهم برخورد سریع رفتم خونه بهشونم فرداش محل ندادم وقتی باز وقتی از مدرسه اومدم سر کوچه بود فرداش دیدم یه نامه داد دستم و یه جعبه کوچیک ..
نامه معذرت خواهی نوشته بودن و اون زیرش اضافه کرده بود که دوسم داره!
فقط خدا میدونه چند بار اون یه تیکه کاغذو خوندم دستان میلرزید تا شبش تب داشتم اولین بارم بودم بی تجربه بودم و این شروع نامه های ما بود هر روز یه نامه بهم میداد و یه نامه ازم میکرفت گاهی لواشکی شکلاتی چیزی بین اونا قایم میکرد
هر دو مون بچه بودیم...
یه بار رفتم خونه دیدم مادرم دبر درو باز کرد فهمیدم بالای پشت بوم بوده!گرخیدم نکنه شنیده باشه با اون حرف میزدم ..
ازم پرسید اون أین جا چیکار میکنه و من بهش گفتم البته نه هم چیزو جوری قضیه رو تغییر دادم که تقصیر مت باشه و به اون چیزی نگن
به خودشم گفتم ما الان هنوز بچه ایم بیا نامه دادن تموم کینم رو ایندمون تمرکز کنیم من برای تو صبر میکنم تو هم برای من صبر کن قبول کرد ولی ..
وقتی سال نهم شد عذاب وجدان منو ول نمی کرد هر جا منو میدید جوری سرد. رفتار میکرد که انگار تقصیر منه در حالی که من نجاتش داده بودم!
بهش گفتم چرا بهش گفته بودم صبر کنه!
ولی بهم گفت داشته منو فراموش میکرده دلمو شکست ..
ولی خب دوباره باهم خوب شدیم
لعنت به من که بهش پیام دادم و هیچ جوره نمیتونستم راضیش کنم بهم پیام نده فقط می خواستم بفهمه مشکل چیه ولی اون ول کن نبود
یا هر زوری بود قرار بود پیام ندیم ولی گاهی فیلش یاد هندوستان میکرد بابهونه بهم پیام میداد.
یه باز سرد میشد یه باز گزم و صمیمی هر موقع همو میدیدم نمیتونستم الان گرمه سردن چیه فقط میتونستم تحمل کنم تا برم خونه ..
این وسط خیلی اتفاقا افتاد تا همین امسال
ولنتاین بهم پیام داد تبریک گفت و گفت ز همه دست کشیدم ک تو باشی همه ام با تو نبودن ز همه دست کشیدن دارد
ولی فرداش سر نمیدونم چی بهم گفت عوض شدن و میخواد زندگیشو تغییر بده و ما دیگه باهم نسبتی نداریم منم فقط تونستم بگم لازم نیست معذرت خواهی کنی
و الان هر دفعه همو میبینم وانمود میکنیم اصلا اون یکی وجود نداره؛
میدونم طولانی شد ولی خیلی چیزا رو حذف کردم :)