بذار یکم قضیه رو بازتر کنم شاید بهتر بتونی بگی راه حلت منطقیه و درستش هم همینه که گفتی ولی ببین چی میگم
اولا من خیلی دلم براش میسوخت میگفتم از یک خانواده خیلی بد اومده زیر دست مادری بزرگ شده که اختلال وسواس فکری شدید نسبت به بدنش داره و پدر فوق دیکتاتور و واقعا دلم میسوخت بی چشم داشت فقط محبت میکردم
دست تنها بچه رو بزرگ کردم و از اون طرف پای به پای این همه جور دکتری رفتم تا بفهمه حسنش مشکل نداره روحش مشکل داره ولی هیچ وقت اینو نفهمید با اینکه بلا استثنا تمام دکتر ها میگفتن باید بری روانپزشک
خلاصه من باهاش راه اومدم فکر میکردم میگفتم این محبت ندیده باید اونقدر محبت کنم تا یاد بگیره اما دیدم هر چقدر بیشتر محبت میکنم بیشتر جفتک میندازه مریض میشم اصصصصلا عین خیالش نیست استخونم شکست یک شبانه روز گریه میکردم نیومد منو ببره دکتر خودم تنها رفتم گچ گرفتم شاید با خودت بگی حتما بلد نیست همراهی کنه ولی بذار یک مثالی بزنم همزمان با شکستگی استخون من برادرش هم تصادف کرد چیزیش نشد فقط کوفتگی داشت این میومد براش آبمیوه میگرفت مغز گردو و پسته و.... خیلی نگرانش شده بود اصلا یک چیزایی ازش دیدم که فهمیدم نهههه بلده ولی برای من انجام نمیده
یا مثلا بابام با دوستش اومدن دم خونمون یک کاری داشتن اصلا نیومد دم در سلام بده چند ساعت بعد برادرش اومد یک چیزی بهش داد رفت گفتم چرا نگفتی بیاد تو یهو داد زد تو اصلا اومدی یک تعارف کنی که بیاد! اونجام فهمیدم نه این بلده ولی نوبت به منو خانوادم میرسه خودشو به نفهمی میزنه
و خیلی اتفاقات دیگه
خلاصه من اینجوری بودم که این هر چی به خانواده من و من بیشتر بی احترامی میکرد من برعکس خیلی خیلی احترام خودشو خانوادشو داشتم جوری که خیالش راحت بود هر کاری در حق ما بکنه من رفتارم باهاش عوض نمیشه یک جورایی سو استفاده میکرد
منم الان اونقدر از بی توجهی دیدم اونقدر زخم خوردم که حتی نمیتونم تو چشماش نگاه کنم حتی از صداش حالم بهم میخوره
الان به نظرت با این اوصاف من برم بشینم چی بگم که دلم آروم بشه اونم تغییر کنه؟