2777
2789
عنوان

حالم از زندگی بهم میخوره داستان

237 بازدید | 12 پست

از بچگی زجر کشیدم مثل یه طوطی که همه برای تفریح پراشو کندن زندگی به خودی خود سخته ولی زندگی من بدتر خیلی ناراحتم پدرم شیشه ای بود هنش اذیت وازارمون میدان دوتا خواهر دارم الان ۱۸ سالمه چه بلاهایی که سرمون نیاورد ارزوی سالی یک بار گوشت به دلمون مونده بود نه تفریحی نه هیجی من هیچی نمیخواستم فقط ارامش شب تا صبح نمیزاشت بخوابیم نمیذاشت مدرسه بریم خیلی اذیتمون کرد حتی تو مدرسه ارزو داشتم یه کیک بخرم برای خودم  از ۹ سالگی تا ۱۵ سالگی پیش مادربزرگ پدربزرگم زندگی کردم همش سرم بلامیومد خاله هام دایی هام هرکی از راه میرسید یه چیزی به من میگفت حتی یه داییم میگفت مرغ میخورین اینو بفرستین یه جایی یا این نیست بخورین خلاصه که حتی پول نواربهداشتیم نداشتم  

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

بعد ۱۵ سالم شد برام یه خواستگار اومد اینم بگم که برامون مردم غذا میاوردن لباس دست دوم میاردن پدرم اسمش بد درفته بود خونه هم نداستیم توی یه اتاق ۲۰ متری زندگی میکردیم خودم دختری بودم سربزیر اروم با ابرو خواستگارم ازم ۲۵ سال بزرگتر بود کارمند بود زنش تو نامزدی طلاق گرفته بود من ۱۵ بودم اون۴۰  خلاصه انقدر توسرم زدن تو پدرت اینجوریه پسره قبول کردش جهاز برات بخره خلاصه منم حالیم نمیشد نمیدونستم شوهرچیه زندگی چیه گفتم از این مخمصه خلاص ش ش 

گلم این کاربر توو سایت مشاوره خیلی خوبه ازش راضی ام اینم ایدیش شاید به دردت خورد جلسه معارفه رایگان 


دستت رو لینک نگه دارید آبی شه بعد باز کردن بزن 


https://www.ninisite.com/user/5f8ec87b-2eb9-45e2-9858-d834f989816b/foghe-moshavere

لایک نکن❌فقط جواب ریپ مودبا رو میدم 🔴 🔴         جلوی میز کارتون یا میز تحریرتون یا توی نوت گوشیتون اینو بنویسید:"یه قانونی هست ک میگه:تو الان تو گذشته‌ی آیندتی پس‌جایی واسه پشیمونی نزار‌.    ما دخترهای غمگین شانزده ساله ای بودیم که فکر میکردیم اگر میشد رنگ موهایمان را روشن کنیم ، تکلیفمان هم روشن می شد. ما ، با ماتیک های قایمکی و کابوس های یواشکی و آرزوهای دزدکی . ما و کارت پستال هایِ « سوختم خاکسترم را باد برد ، بهترین دوستم مرا از یاد برد» ...ما و شعرهای دوران مدرسه ، اولین دست نوشته هایی که توی دفتر ِ کوچک یادداشت می نوشتیم و مشاور دیوانه به خیال اینکه این یک نامه برای پسر مردم است از ما می دزدید .ما ، که تمام عمر ترسیدیم دختر بدی باشیم . ترسیدیم مقنعه هایمان چانه دار نباشد و چشم سفید باشیم . ما که توی کتاب هایمان فروغ نداشتیم ، چون فروغ میان بازوان یک مرد گناه کرده بود ، ما فقط یادگرفتیم مثل کبری تصمیم های خوب بگیریم ، و آن مرد ؛ هر که می خواهد باشد . مهم این است که داس دارد…
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز