سلام ، دی ماه عمومو از دست دادم ..علاوه بر اینکه سالها تو یه خونه (دو طبقه) زندگی میکردیم و وابسته اش بودم اینکه با تصادف خییلی بدی فوت کرد خیلی اذیتم میکنه ... هر سال عید اولین نفری ک میومد خونمون عموم بود ... دیشب خوابشو دیدم دلم برا کشیدن لپاش تنگ شده🥲
آنقدر مهربون و دوست داشتنی بود وقتی فوت کرد همه میگفتن اصلا رفتارهاش شبیه آدمهای این دنیا نبود، قبل فوت رفته بود کل زندگی زنداداشش رو جمع کرده بود خونه تکونی کرده بود براش، وقتی بهش گفتم این چکاریه کردی تو خودت حامله ای گفت خاله جون گناه داشت زنداداشم تو نه ماهگی هست بزار برای بعد از زایمانش خونه اش تمیز باشه، بخدا زنداداشش چشم دیدنش رو نداشت، آخه تک دختر بود و خانواده ما کلا دخترپرست هستند
قبل بارداری فهمید تیروئیدش مشکل داره، یه دفعه گفتن باید عمل کنه تا تیروئیدش سرطانی نشده، دیگه وقت دکتر گرفتن به زور بهترین متخصص داخلی بهش وقت داد شش ماه بعد، ناخواسته حامله شده بود، دیگه گفتن باید اورژانسی عمل بشه ، عملش هم موفقیت آمیز بود، حتی دکتر گفته بود شانس آورد کم کم تارهای صوتیش هم درگیر می شد، البته دوبار عمل شد، بار اول عملش عالی پیش رفته بود، گفته بودن هیچکس نیاد پیشش، نه حرفی بزنه نه بخنده، بنده خدا شوهرش دلش طاقت نمی آورده التماس کرده فقط از پشت شیشه یه لحظه ببینمش، کل مدتی که بیمارستان بوده بیهوشش میکردن تا مشکلی پیش نیاد، همون لحظه ملاقات یه لحظه بهوش اومده همسرش رو دیده بغض کرده، لوله هوایی که به گلوش وصل بوده تکون خورده عفونت کرده، مجبور به جراحی دوباره شدن، باز گفتند همه چیز اوکیه، خانواده شوهرش، خانواده ما باهاش عکس گرفتن تو بیمارستان، فرستادنش بخش، صبح ساعت هفت خواهرم گفت دیگه امروز مرخص میشه، رفته بودند برای ترخیص گفته بودند تموم کرد، پرستاره میگفت اومد با من صحبت کرد، شوخی کرد گفت دیگه امروز میرم راحت میشی از دستم، گفت برم یکم بخوابم، خوابم میاد رفت دراز کشید رو تختش، رفتم داروشو بدم دیدم بدنش یخ کرده هر کاری کردیم احیا نشد، میگفت من واقعا تعجب کردم چه مرگ راحتی داشت
خیلی مهربون بود، بدون چشمداشت به آدمها محبت میکرد، یادمه تو مهمونی ها اولین کسی بود سر شستن ظرفها حاضر میشد، وقتی بهش اعتراض میکردیم بابا ول کن بعدا میشوریم میگفت من غذا بهم نمیچسبه اگه بفهمم بعد از رفتنم صاحبخونه سر شستن ظرف زیاد کمر درد گرفته، تو مراسمش جاریهاش تمام سر و صورت خودشونو چنگ میزدن، یکیش میگفت من چطوری به دخترم بگم آخه، دخترش با پسرش شیر به شیر شده بود میگفت از لحظه اول به دنیا اومدن پسرم همه کارهای دخترمو گردن گرفت دخترم مامان صداش میکرد
اون طرف حسابش خدا بوده ن مردم واس همین خودشو وقف بقیه کرد. استاد ما هم میگفت کوچکترین کاری ک واسه شوهرت یا هرکس دیگه میکنی بدون چشم داشت بکن چون خداست ک پاداشتو میده ن بندش. گفت اون شخص مقابلت اصلا ظرفیت برآورده کردن لطف تورو نداره ینی معامله ی تو فقط با خداست
متاسفانه من تا می بینم طرفم بده کلا کارمو ول میکنم😔 چقد ماها کوچیکیم
اون طرف حسابش خدا بوده ن مردم واس همین خودشو وقف بقیه کرد. استاد ما هم میگفت کوچکترین کاری ک و ...
موافقم با حرفات، عزیزم بعضی ها هم آنقدر قدرنشناس هستند و آدمو از کاراش پشیمون میکنن که دیگه انرژی برای کار خوب نمیمونه، والا من که به هر کس خوبی کردم دشمنم شده
دوسدارم از هیشکی کینه به دل نگیرم فقط با خود خدا باشم ولی متاسفانه حین نماز خوندن یا هرکاری همش بدیهای بقیه یادم میاد و تمرکز و اعصابمو داغون میکنه انقد فکری شده بودم دکترم پودرگیاهی اعصاب بهم داده غافل ازینکه روحم مریضه.. مث اینه ک ادم همش ی کیسه زباله رو ب دوشش اینطرف و اونطرف بکشه اینطوری بوی گند وجودشو بر می داره