مادرشوهرم بهم زنگ زد گفت بخدا منظوری نداشتیم اومدیم خونه به خودمون اومدیم گفتیم چرا سر خاک پدر طلا نرفتیم.گفت باور کن تو ذهنمون نبود به عقلمون نرسید که بریم.بعدشم گفت که خواهرشوهرمم امشب واسه شام اونجا نموند گفت فردا ناهار بیا اونا هم میان.منم گفتم اشکالی نداره خودم اژانس گرفتم رفتم تعجب کرد و معزرت خواهی کرد منم گفتم اشکالی نداره اما بیشتر سکوت کردم و هیچی نگفتم.برا فردا هم گفتم اگه تونستم میام.من که از اول گفتم مادرشوهرم از دلم در میاره اما مطمینم که پدرشوهرم هم اصلا به موضوع حتی فکر هم نمیکنه و حس میکنت اتفاقی نیوفتاده...
تا شقایق هست زندگی باید کرد...