حدود دو هفته س رفتن مسافرت
آبجی کوچیکم هم ازدواج نکرده تنهاست تو خونه
گذاشتنش و رفتن هی میگن دلمون گرفته بود
ابجیمم سر کار میره نمیتونست بره باهاشون
فقط بین خواهر برادرا با من راحته خونه بقیه نمیره
منم دلم براش میسوزه تنهاست گناه داره
چند روز تنها بود ک خودم بهش گفتم بیا خونم اینجا باش حداقل
بعد سر کار میاد اینجا
مامان بابامم عین خیالشون نیست
حالا خوبه من باردارم اونا انگار ن انگار
عیدم نمیرسن
مامانم زنگ زده ب من میگ خیلی آب و هوا خوبه دلم ی جوری شد بمونیم عید هم😐😐😐😐😐
واقعا تا این حد بیخیالی رو نمیتونم درک کنم
انگار ن انگار ک آبجیم تنهاست
ینی فقط ب فکر خوشی خودشونن