امروز سالگرد عموی شوهرم و پدربزرگ خودم بود بعضی از دوستان میدونن که شوهرم پیشم نیست و ازم دوره و پدر و مادرم هم فوت کردن من اینجا جز خانواده شوهرم و مادربزگم کسی رو ندارم و البته پدرم هم تو همین شهری که زندگی میکنم دفن شده چون اصلیت اینجایی بود. دیشب دختر خواهر شوهرم اومد خونمون پیشم موند و امروز قرار بود که بریم سالگرد ساعت ١١:٣٠قرارشد اماده باشیم من اماده شدم اما دختر خواهرشوهرم تو املده شدن لفتش میده.یه دفعه پدر شوهرم اینا زنگ زدن که اومده بودن دنبالمون دم در گفتن ما پایین هستیم.خلاصه با ١٠دقیقه تاخیر رفتیم سوار ماشین شدیم پدر شوهرم معلوم بود که ناراحته اما من هیچی نگفتم.رفتیم دنبال خواهرشوهرم که اونا سوار کنیم دیدیم اومده پایین جلو در اماده وایساده یه دفعه پدر شوهرم با یه حالت خاصی گفت افرین افرین به این میگن دختر.منم برگشتم گفتم ما افرین نداشتیم پدر شوهرم گفت نه.من ناراحت شدم و گفتم که بهم برخورد مادرشوهرم پفتنه شما هم افرین مثلا خواست یه جوری حل و فصلش کنه.من خیلی دلم شکست پیش خودم گفتم اگه بابام بود هیچ وقت جلو کسی که یتیمه هواداری بچش رو نمیکرد و اینجوری حرف نمیزد خلاصه من اخمم رفت تو هم رفتیم خونه عمو شوهرم من اصلا نه با پدرشوهرم حرف زدم نه مادرشوهرم یعنی سنگین تا کردم نشستیم ناهار خوردیم و بعد ناهار بلند شدیم رفتیم مسجی مراسم و فاتحه خوندیم که بریم من گفتم الان پدر شوهرم میره سرخاک پدرم و پدربزرگم یه فاتحه بخونیم شب جمعست چون میدونستن که سالگرده اما چون خیلی ساله که فرت شده دیگه مراسم نگرفتن براش.که یه دفعه دیدم مسیرش رو عوض کرد و رفت سمت خونه من خیلی دلم شکست و پیش خودم گفتم ابنهمه براشون ارزش قایل شدم تو مراسمشون شرکت کردم در صورتی که وظیفم نبود اما احترام گذاشتم این همت جا رفتن فاتحه خوندن چرا من و سر خاک بابام نبردن.ناراحتیم و همه فهمیدن اما بی احترامی نکردم تا اینه رسیدیم دم خونه مادرشوهرم که همه شام میخواستن برن اونجا یعنی خواهر شوهرام منم که اصلا حالم خوب نبود خداحافظی کردم و گفتم خونه کار دارم میرم خونه و بلند شدم اومدم اما دلم از بیکسیم سوخت احساس میکنم اگه پدر و مادرم بودن یا حتی شوهرم بود هیچ وقت مجبور نبودم باهاشون جایی برم هرچند الانم مجبور نیستم اما احترام میزارم.مادرشوهرم فهمید ناراحت شدم و خیلی سمتم اومد اما من دلم شکسته بود نتونستم باهاش مهربون باشم مثل قبل.الانم حتی شوهرم گوشیش انتن نداره که بخوام باهاش درد و دل کنم گفتم با شما ها حرف بزنم سبک بشم به نظرتون چیکار کنم به ناراحتیم ادامه بدم تا بفهمن؟
تا شقایق هست زندگی باید کرد...