داداشم۳۰سال عمرشه ولی اندازه یک بچه حالیش نیس.زنش بایک بچه ۸ماهه گذاشت رفت بااینکه داداشم خیلی دوسش داشت.مامان بابام هرشب بخاطرداداشم دعوادارن.بابام ب مامانم میگه باعث بدبختی پسرت تویی ازبس ک دلت براش میسوزه وهواشوداری.راس میگه مامانم انگاری جونش ب داداشم وصله.بخنده میخنده ناراخت باشه ناراحته.الانم یک کلام بابام بهش گفت پسرت کارایی ک میکنه دست خودش نیس معتاده نشسته گریه میکنه ک باباهمچین تهمتی زده.من حقومیدم ب بابام خدایی دیگه شورشودراورده.خیلی ناراحتم ک هیچ کاری ازدستم برنمیاد.ازاخرباعث مرگ مامان بابام میشه پسره ی احمق