من شوهرم از یک طایفه هستیم
يکی از اقوام دور فوت کرد دیروز و امروز مراسمش بود خانواده من خبر نداشتن و نرفتن مراسم
خونه پدرشوهرم نشسته بودیم بابام به شوهرم زنگ زد گفته راسته که فلانی فوت کرده؟ما بیخبریم شوهرمم گفت اره پس مریم(من)نگفته بهتون؟بابام گفت نه نگفته من یادم نبود اصلا که بگم چون درگیر رفتن به دندون پزشکی و اینا بودم
شوهرم که قطع کرد جلوی پدرش و مادرش و خواهرش و دوتا از عمه هاش و خاله اش که از راه دور اومده خونشون گفت چرا نگفتی بهشون گفتم شارژ نداشتم زنگ نزدم به کسی حرف نزدم باشون که بگم
گفت مامانت که هروز زنگ میکنه میپرسه ناهار چی خوردی شام چی خوردی چی پوشیدی خب بش میگفتی که فلانی فوت کرده
از این حرف شوهرم خیلی عصبی شدم خیییلی درحدی که تمام تنم میلرزید چون مادرم اصلا همچین عادتی نداره که بپرسه چی خوردی چی پوشیدی
اونم جلوی خانوادش و عمه هاش و خاله اش این حرفو درباره مادرم زد
من خودمو کنترل کردم چیزی نگفتم ولی همه متوجه ناراحتیم شدن
خونه ما طبقه بالای اوناس از در که زدیم بیرون بریم بالاگفتم چرا این حرفو زدی جلو همه مامان من کی پرسیده چی خوردی چی پوشیدی
رو همون راه پله شروع کرد به زدن من و داد بیداد کردن که زبونت دراز شده و فلان
ول کن هم نبود همش میزد تو سرم تااینکه صدامون رفت بالا همه اومدن بیرون حتی خالش اومد و جلو خالش و خواهرش و جاریم منو میزد و اونا جدامون کردن😔 اینقد زد تو سرم و موهامو کشید گیجم الان
ابرومو برد
میخواستم زنگ بزنم بابام بیاد دنبالم برم قهر خالش نذاشت
خیلی حالم بده دارم دق میکنم
اولین بارش نیست جلو دیگران دست روم بلند میکنه😔
کاش بچه نداشتم ک بخاطرش این کثافتو تحمل کنم😔