من کنکوری ام
خیلی دوست داشتم پزشکی در بیام ولی هشتم که بودم با تمام وجود امید داشتم که قبول میشم
یروز مامانم گفت امید انقد نداشته باش اگه یه وقت نتونی اون موقع خیلی اذیت میشی (با شناختی که از من داره)
در واقع منظورش این بود که احتمالا رو هم در نظر بگیر برای اونام راه حل بساز ولی من اشتباه برداشت کردم و از اون موقع چون بعدش شرایط سختی هم داشتم و یکم افسرده شدم
رسما دیگه ناامید شدم
دیگه هرچی بهم میگن میتونی هرچی میگن فلان کتاب و بخون هرکس هرچی میگه انگار دیگه اعتماد ندارم انگار باور نمیکنم حرف کسیو انگار شده یه آرزوی محال حتی دیگه نمیتونم تصورشو کنم
چرا اینجوریه چکارش کنم