همیشه برام عجیب بود نحوه نگاه مردم به خدا،خودشون،دنیا
بهشت و جهنم
اصلا من چرا ایرانیم
چرا اینجا به دنیا اومدم
چرا مسلمونم
دین بهتری نبود
چرا بابا میگه بزرگ شدی باید مثل مامان چادر بندازی😬
اجبار،اجبار،اجبار
وای چه قدر بدم میاد از این کلمه😡
اصلا مگه خدا نمیگه من شما رو با اختیار آفریدم
پس اینا چی میگن
باید این کار رو بکنی باید نکنی
مگه من اختیار ندارم والا...
اینا با خیلی زیادی از سوال های دیگه تو ذهنم بوده و هست
البته نا گفته نماند
تنها کسی که همیشه ی همیشه ازم حمایت کرده و پشتم بوده و تحقیرم نکرد داداشم بوده و هست🙂
مثلا یک بار که از مدرسه اومدم چادرم رو پرت کردم تو حیاط ...
گفتم دیگه نمی خوام میخوام بدون چادر باشم....مگه زوره..
با این که بابام نمیزاشت اما داداش جانم باهاش صحبت کرد و راضی شد
البته ناگفته نماند یه شرط های محدود کننده ای هم برام گذاشت
با اینکه تو کتم نمیرفت اما چون از اول لجباز بودم و هستم قبول کردم که حداقل این چادر که اصلا نمیخواستم و نمیدونستم چرا باید وقتی میرم بیرون رو بپوشم رو نداشته باشم
اصلا چرا باید خودم رو شبیه زن های عرب بکنم
من یک آریایی هستم و به این میبالم....
یه چند وقتی از این تنش گذشته بود و بابام هم خیلی بهم گیر نمیداد
البته الان که فکر میکنم پیش خودش میگفته بابک حواسش بهش هست
یه روز که از کلاس کنکور به خونه اومدم بابام زود تر از من رسیده بود خونه...
وای یه مقدار کمی آرایش داشتم وقتی نگاهمون به هم افتاد سریع دویدم رفتم اتاق و در رو بستم
میدونستم تنها کسی که میتونه الان بابا رو آروم کنه داداش بابک هست
یک ربع گذشت و دل تو دلم نبود تا اینکه داداش اومد یادمه بابا اون موقع خیلی با لحن تند و خشن با بابک صحبت کرد
اما بابک سرش رو هم بالا نیاورد تو صورت بابا نگاه کنه
برعکس من که خیلی لجباز بودم و حسابی شیطون بابک آروم و مهربون و به قولی پسر حرف گوش کن بابا بود
هر دو مون درسخون بودیم اما خب یک تفاوت های آشکاری هم باهم داشتیم...
بعد از اون بر خورد بابا با داداش توقع داشتم مثل همیشه بابک بیاد تو اتاقم بعد یه مقدار صحبت از درس های روزانه یه مقدار بگو بخند کنیم و مثل همیشه این قضیه هم تموم شه
اما بابک نیومد😔
یه مقدار سر خودم رو گرم کردم اما دلم آرام نبود