امشب رفتیم برا دخترم کفش بخریم چند دقیقه ک گذشت دیدم شوهرم داره ب در نگاه میکنه دو تا خانم خ بی حجاب وارد مغازه شدم مغازه عرضش کم بود بعد شوهرم کنار اون خانمه با فاصله کم وایستاد من اشاره مردم بیا پیشم اومد ینی تو اون ی ربی ک تو مغازه بودیم کم مونده بود دیگه بهش بچسبه انگار ن انگار ک بهش میگم بیا اینورتر کنارم بعد بهش میگم کنار من که جای خالی بود چرا نیومدی کنار من میگه اگه تو عرضه داشتی خودت میومدی کفشای بچه رو میپوشیدی بعدشم منکه کاری نکردم بهش نچسبیدم که پشتم سمتش بود
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
هر چی بیش تر می گذره،بیش تر به این شعر می رسم که می گه:غرض رنجیدن ما بود از دنیا که حاصل شد....//خدا گر پرده بردارد ز روی کارِ آدم ها....چه شادی ها خورد بر هم....چا بازی ها شود رسوا....یکی خندد ز آبادی....یکی گرید ز بر بادی....یکی از جان کند شادی....یکی از دل کند غوغا....چه کاذب ها شود صادق....چه صادق ها شود کاذب....چه عابد ها شود فاسق....چه فاسق ها شود عابد....چه زشتی ها شود رنگین....چه تلخی ها شود شیرین....چه بالا ها رود پایین....عجب صبری خدا دارد که پرده بر نمی دارد!! //سر بر شانه ی خدا بگذار،تا قصه ی عشق را چنان زیبا بخواند که نه از دوزخ بترسی و نه از بهشت،به رقص درآیی،قصه ی عشق،انسان بودن ما ست!!//