با توجه به تاپیک قبلیم رفتم به پدرشوهرم گفتم بچه رو نمیخواد بزاره باهامون بیاد گفت میرم حرف میزنم وبهش که گفته شوهرم گفته واسه بچه من دلسوز تراز من کسی نیس پس دلسوزی الکی نکن بابا این سفر رو نباید بیاد من خودم میدونم چکار دارم میکنم
اخرم من بدون بچم رفتم با شوهرم سفر
وای که چقد دلم خونه راه تاریکه ومن همش یواشکی اشک میریزم .الهی بمیرم دلم براش تنگ شده .