بعد مدت ها اومدم خونه پدرم
میخواستم لباس عوض کن به بچش گفتم بره تا من لباس عوض کنم..(با یه لحن اروم، گفتم عزیزم برو لباسمو عوض کنم میام پیشت)
الیزاابت به قباش برخورد(زن برادرم)
بلند شد که بره
همشون رفتن طرفش التماس و اصرار که بیا بشین..
یه طور بدی ام بم نگا میکردن خانوادم (به کدامین علت خدا داند)
محل نمیدن بهم الان بی دلیل..
دلم میخواد پاشم برم خونه
حس بدی دارم