میدونستم کم کم این بحث به کجا خواهد کشید برای همین گفتم : دایی من از اون شهر بیزارم . این همه درس نخوندم برگردم اونجا
+صحرا مردم چی میگن؟ لااقل اگه سایه یه مرد بالا سرت بود یه حرفی .
+حالا بعدا در موردش حرف میزنیم الان اصلا نمیتونم رو این موضوع تمرکز کنم .
دایی حرفی نزد و سعی کرد با حرف زدن با سحاب ، خودشو بیخیال نشون بده . منتظر مامان بودم که برگشت . بلند شدم گفتم چی شد؟
+عمو فرهادت گفت الان حرکت میکنه ،بیاد مدارکشو ببره چند تا دکتر دیگه نشون بده ،اگه همشون بگن فریبرز برگشتنی نیست ...
گریه فرصت نداد مامان بقیه حرفاشو بزنه . بخاطر حال و روز مامان خیلی ناراحت بودم . سحاب هم برای یتیم شدن خیلی کوچیک بود .تو این بین اما وقتی به فریبرز فکر میکردم فقط گذشته ها به ذهنم میومد .حس غم و نفرت و خشم هر سه باهم به قلبم هجوم میاوردن .
چند ساعت که گذشت فرهاد با داوود که برادر بزرگتر فریبرز بود و فرح که خواهرشون بود خودشونو رسوندن . احوال پرسی کوتاهی کردن و سریع رفتن سمت ای سی یو تا با دکترش حرف بزنن وقتی برگشتن پرونده ای دست فرهاد بود و از صورت هر سه تاشون معلوم بود خبرهای خوبی بهشون داده نشده . همینکه به ما نزدیک شدن ، مامان با صدای بلندی شروع به گریه کرد فرح بغلش کرد و با مامان شروع کرد گریه زاری . نتونستم نگاشون کنم سرمو چرخوندم که متوجه مردی شدم که از دور نگام میکرد . چشمامو جمع کردم تا بلکه بتونم صورتشو تشخیص بدم اما نتونستم . مرده وقتی متوجه شد من دیدمش سریع روشو برگردوند و سوار موتور شد و رفت . با خودم گفتم : همینت مونده یکی تعقیبت کنه صحرا. لبخندی به سادگی خودم زدم و گوش به حرفهای فرهاد و داوود با مامان دادم.
قرار شد برگردیم و منتظر زنگ فرهاد باشیم .
مامان با مسئول خوابگاه دوست شده بود و بخاطر رفاقتشون ، مسئول خوابگاه بهمون گیر نمیداد . هوا تاریک شده بود و من به شدت خوابم میومد . میخواستم بخوابم که گوشی نگار زنگ خورد .+عباسه ، نمیدونم چرا یهو گفتم برندار. بعدا میگی سایلنته . تماس قطع شد و بعد از چند لحظه دوباره زنگ خورد . اینبار اما فقط چند ثانیه طول کشید . بعد از قطع شدن پیامکی از سمت عباس اومد : یاد نگرفتی نباید عصبیم کنی ؟ یکبار دیگه زنگ میزنم برنداری خوابگاهو اتیش میزنم .
اینبار اما تن هم از ترس لرزید ، تلفن دوباره زنگ خورد که نگار گوشیو برداشت . +بیا بیرون منتظرم
نگار از پنجره بیرونو نگاه کرد عباس کنار خیابون ایستاده بود و با دیدن نگار دستشو بلند کرد.نگار با عجله لباس پوشید و از اتاق بیرون رفت
بهش گفتم بهت زنگ میزنم گوشیو باز نگه دار ببینم چی میگه
نگار سوار ماشین عباس شد عباس بدون مقدمه شروع کرد حرف زدن :
+یادت باشه هر کجای دنیا باشی ، هرکاری داشته باشی ، توی قبر هم باشی باید زنگ منو جواب بدی . من دوست ندارم پشت تلفن منتظر باشم .
نگار سکوت کرد و چیزی نگفت ، عباس که سکوت نگار رو دید ادامه داد : امروز رفتی پیش عشقت که ازش خدافظی کنی درسته؟ غیر این باشه که میکشمت . هیچ خوش ندارم زنم با مرد غریبه دیدار کنه . به اون دوستتم بگو تو رو از راه بدر نکنه وگرنه مجبورم حساب کتاب کنم باهاش .برای فردا صبح برات بلیط گرفتم ، برگرد شهرتون ، پس فردا هم ما میایم خونتون .وای به حالت به حرفم گوش نکنی .حرفام تموم شد خدافظ
نگار که برگشت خودشو به بغلم انداخت و های های زد زیر گریه . کمی که اروم شد گفت باید همه چیو به سعید بگم . با تمام خستگیام وقتی دراز کشیدم ، علیرغم تلاشم برای بیدار موندن ،خیلی سریع خوابم برد . صبح که بیدار شدم نگار تو جاش نبود...