2777
2789
عنوان

رمان صحرا.پارت چهارده

123 بازدید | 9 پست

میدونستم کم کم این بحث به کجا خواهد کشید برای همین گفتم : دایی من از اون شهر بیزارم . این همه درس نخوندم برگردم اونجا

+صحرا مردم چی میگن؟ لااقل اگه سایه یه مرد بالا سرت بود یه حرفی .

+حالا بعدا در موردش حرف میزنیم الان اصلا نمیتونم رو این موضوع تمرکز کنم .

دایی حرفی نزد و سعی کرد با حرف زدن با سحاب ، خودشو بیخیال نشون بده . منتظر مامان بودم که برگشت . بلند شدم گفتم چی شد؟

+عمو فرهادت گفت الان حرکت میکنه ،بیاد مدارکشو ببره چند تا دکتر دیگه نشون بده ،اگه همشون بگن فریبرز برگشتنی نیست ...

گریه فرصت نداد مامان بقیه حرفاشو بزنه . بخاطر حال و روز مامان خیلی ناراحت بودم . سحاب هم برای یتیم شدن خیلی کوچیک بود .تو این بین اما وقتی به فریبرز فکر میکردم فقط گذشته ها به ذهنم میومد .حس غم و نفرت و خشم هر سه باهم به قلبم هجوم میاوردن .

چند ساعت که گذشت فرهاد با داوود که برادر بزرگتر فریبرز بود و فرح که خواهرشون بود خودشونو رسوندن . احوال پرسی کوتاهی کردن و سریع رفتن سمت ای سی یو تا با دکترش حرف بزنن وقتی برگشتن پرونده ای دست فرهاد بود و از صورت هر سه تاشون معلوم بود خبرهای خوبی بهشون داده نشده . همینکه به ما نزدیک شدن ، مامان با صدای بلندی شروع به گریه کرد فرح بغلش کرد و با مامان شروع کرد گریه زاری . نتونستم نگاشون کنم سرمو چرخوندم که متوجه مردی شدم که از دور نگام میکرد . چشمامو جمع کردم تا بلکه بتونم صورتشو تشخیص بدم اما نتونستم . مرده وقتی متوجه شد من دیدمش سریع روشو برگردوند و سوار موتور شد و رفت . با خودم گفتم : همینت مونده یکی تعقیبت کنه صحرا. لبخندی به سادگی خودم زدم و گوش به حرفهای فرهاد و داوود با مامان دادم.

قرار شد برگردیم و منتظر زنگ فرهاد باشیم .

مامان با مسئول خوابگاه دوست شده بود و بخاطر رفاقتشون ، مسئول خوابگاه بهمون گیر نمیداد . هوا تاریک شده بود و من به شدت خوابم میومد . میخواستم بخوابم که گوشی نگار زنگ خورد .+عباسه  ، نمیدونم چرا یهو گفتم برندار. بعدا میگی سایلنته . تماس قطع شد و بعد از چند لحظه دوباره زنگ خورد . اینبار اما فقط چند ثانیه طول کشید . بعد از قطع شدن پیامکی از سمت عباس اومد : یاد نگرفتی نباید عصبیم کنی ؟ یکبار دیگه زنگ میزنم برنداری خوابگاهو اتیش میزنم .

اینبار اما تن هم از ترس لرزید ، تلفن دوباره زنگ خورد که نگار گوشیو برداشت . +بیا بیرون منتظرم

نگار از پنجره بیرونو نگاه کرد عباس کنار خیابون ایستاده بود و با دیدن نگار دستشو بلند کرد.نگار با عجله لباس پوشید و از اتاق بیرون رفت

بهش گفتم بهت زنگ میزنم گوشیو باز نگه دار ببینم چی میگه

نگار سوار ماشین عباس شد عباس بدون مقدمه شروع کرد حرف زدن :

+یادت باشه هر کجای دنیا باشی ، هرکاری داشته باشی ، توی قبر هم باشی باید زنگ منو جواب بدی . من دوست ندارم پشت تلفن منتظر باشم .

نگار سکوت کرد و چیزی نگفت ، عباس که سکوت نگار رو دید ادامه داد : امروز رفتی پیش عشقت که ازش خدافظی کنی درسته؟ غیر این باشه که میکشمت . هیچ خوش ندارم زنم با مرد غریبه دیدار کنه . به اون دوستتم بگو تو رو از راه بدر نکنه وگرنه مجبورم حساب کتاب کنم باهاش  .برای فردا صبح برات بلیط گرفتم ، برگرد شهرتون ، پس فردا هم ما میایم خونتون .وای به حالت به حرفم گوش نکنی .حرفام تموم شد خدافظ

نگار که برگشت خودشو به بغلم انداخت و های های زد زیر گریه . کمی که اروم شد گفت باید همه چیو به سعید بگم . با تمام خستگیام وقتی دراز کشیدم ، علیرغم تلاشم برای بیدار موندن ،خیلی سریع خوابم برد . صبح که بیدار شدم نگار تو جاش نبود...


رمان صحرا رو مینویسم ،برای خوندنش به تاپیکهام‌ سر بزنین.

یه تجربه بگم بهت. الان که دارم اینجا می نویسم کاملاً رایگان، ولی نمی دونم تا کی رایگان بمونه. من خودم و پسرم بدون هیچ هزینه ای یه نوبت ویزیت آنلاین کاملاً رایگان از متخصص گرفتیم و دقیق تمام مشکلات بدنمون رو برامون آنالیز کردن. من مشکل زانو و گردن درد داشتم که به کمر فشار آورده بود و پسرم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت که خدا رو شکر حل شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون در گیر دردهای بدنی یا ناهنجاری هستید تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

تگ های رمان : @شیماکلوچه     @77desert    

👏👏👏😔❤🙏🙏🙏بسیار عالی

تا یه لباس رنگی نپوشی نمیفهمی که مشکی زیادم بهت نمیاد! تا کارما زنگ خونَتو نزنه به خودت نمیای! تا قلبت نشکنه مغزت کار نمیکنه! تا عاشق شکلات نباشی نمیفهمی که رژیم سخته! تا از دستت نره ارزشش رو نمیفهمی! تا دوستاتو نشناسی دو دستی به خانوادت نمیچسبی! ما آدمای نرسیدن یا نفهمیدن و درک نکردن نیستیم! فقط مشکل اینه که دیر به خودمون میایم. مهم نیست چند سالته؛ اگه اینارو درک کردی تو این زندِگیو بُردی.
ممنونم برام حالت ی سریال شده ک هرشب منتظرشم😊😊

خوشحالم که رمانمو دوس دارین ، همیشه دوس داشتم بنویسم ، اما اعتماد بنفسشو نداشتم 

رمان صحرا رو مینویسم ،برای خوندنش به تاپیکهام‌ سر بزنین.
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

لیزر کرمان

divar77 | 18 ثانیه پیش

فکر کن

28miiii | 36 ثانیه پیش
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز