حرفاازدهن من
واااالا
اونروز رفتیم خونه مادرشوهرم ، همینجوری ک نشسته بودیم ،یهو مادرشوهرم رو به شوهرم کردو از بی حجابی حرف زدن که رفته بودیم بیرون دیدم باموی بازمیگردن و میخاستم برم ی چیزی بگم بهشون
من بااینکه حجابم معمولیه نمیدونم چرا اینطور حرف زدنش بهم برخورد، انگار فک کرده تمام زنای توخیابون عروساشن که بپره فضولی کنه ،
مخصوصا که خیلی بی ربط این موضوع رو باز کرد، و رو به همسرم گفت ، منم نمیدونم چجوری شد پریدمو پیش پدرشوهرم حرفایی زدم و کل همه چیزو از حجابو و....و...و نمیگم کع تعلیق نشم قاطی کردم با عصبانیت گفتم ک چرااز ظاهرادما قضاوت میکنیدو تنها دردتون حجابه و دورویی رو میپسندیدو (خودشونم دورو هستن، مادرشوهرم با حجابه ولی بویی از ادمیت نبرده همش غیبت نیکنه و حسادت چشم دیدن خوشی هیچ کسو نداره) خلاصه ک شوهرم هی میخاست منو ارام کنه من گاز میدادم اخرشم مادرشوهرم دید انگار من اون موش بی زبون سابق نیستم ، پاشد رفت
منم رو کردم ب پدرشوهرم و گفتم وااالا
خدا بخیر کنه بعدا پر نکنه شوهرمو این زن ، حسود شر