صبح با انرژی از خواب بلند شدم و صبحونه اماده کردم.
دخترم بیدار شد و کارتون نگاه کرد.
شوهرمو بیدار کردم صبحونه خوردیم و بهش گفتم که نهار چی میخوای بپزم برات ما میریم خونه مامانم گفت خودم ی چیزی میخورم.
بساط صبحانه جمع کردم ظرفارو شستم و با دخترم اماده شدیم رفتیم.
توی راه به عروسک فروشی رسیدیم و من به دخترم قول داده بودم بادکنک ماشا بخرم براش اما فروشنده گفت نداریم.
رسیدیم خونه مامانم و من یه عروسک خرسی برای دخترم بافته بودم که نصفه مونده بود شروع کردم اونو تموم کردم.
نهار خوردیم و ظرفارو شستم یکم با مامان و بابام گپ زدیم و بلند شدیم اومدیم.
خونه که رسیدم دیدم شوهرم از روی طناب لباسارو جمع کرده و گذاشته داخل.
اول شام رو بار گذاشتم بعد اومدم اونارو جمع کردم و دخترمم با اسباب بازی هاش بازی کرد.
بعد از شام شوهرم رفت سرکار و من اهنگ زدم رقصیدم.
بعدش دیدم تصویر تلوزیون رفته و فقط صداش در میاد.
الان با کلی ضد حال و ناراحتی در خدمتتون هستم.😩😩😩😩😩😩😩😩😩😩😩