بچه ها میخام یه چیزی بگم بهتون ولی میترسم سرزنش شم..ازیطرف رومم نمیشه بگم چون ممکنه سرزنشم کنین ..ازیطرف میخام بگم که کمکم کنین همتون جای خاهرای من هستین توروخدا فقط راهنماییم کنین خواهش میکنم قضاوتم نکنین ..
من دوران مجردیم پسر دایی کوچیکمودوس داشتم اونم عاشقم بود ولی بابام راضی ب وصلت نبود پسرداییم خودشوکشت ولی منوبهش نداد ..
منم کاری نمیتونسم بکنم ..
جداشدیم ..اونوهم بزور خانوادش وادار کردن نامزد کنه نامزد کرد..که بعدها خانواده ما باخانواده داییم اشتی شدیم ..
اونا منو برای بزرگتره خاستگاری کردن وبابام جواب مثبت داد منم نمیتونستم چیزیی بگم چون رسم نداریم خلاصه بعداینکه منو ب داداشش داد اون شکسته شد باخانوادش قهرکرد ۱سال تمام رفت شیراز ونیومد همونجاهم عروسی کرد واونجا بود ..
اما امروز اومد خونه ما برای حوال پرسی من چون مریض بودم ازشیراز اومد..
وقتی اومد دیدمش حالم بدشد میخاستم گریه کنم اونم کلی اشک توچشاش بود ولی بی تفاوت بود ..نمیدونم چرا اینطوری شدم لطفا قضاوتم نکنین چون الان برام مث یه داداشه و من شوهرموخیلی دوس دارم خوشبختیم کنارهم ..
اما ازوقتی رفته فکرم درگیره خودمو بی لیاقت فرض کردم گفتم چرا دوباره رفتم توفکر
لطفا بهم بگین چکار کنم