2777
2789
عنوان

یادگاری از ۵سالی که گذشت

1102 بازدید | 50 پست

خیلی بچه دوست داشتم،حتی وقتی مجرد بودم مادر شدن برام قشنگتر از همسر بودن،بود😍😍
خیلی دلم می خواست با عشق ازدواج کنم و مامان خوبی بشم هر چقدر از سن ازدواجمون می گذشت من فاصله سنی ام با بچه ام رو حساب می کردم😁سال۹۶توی سن
۲۳سالگی ازدواج کردم،کارگرنجاریبود، سال بعدش هم عروسی گرفتیم👰🤵تو این مدت فهمیده بودم تنبلی تخمدان دارم به خاطر همین اصلا به جلوگیری فکر نکردیم،تا ۶ماه اقدام می کردیم و من همه چیز رو رعایت می کردم یادمه یه بار از شدت گرمی کهیر زدم😥😥🤒🤒،هر ماه بی بی چک میزدم،هر بار که منفی میشد می گفتم دفعه بعد،به خودم امیدواری میدادم،یه بار بعد ۶ماه اقدام سه ماه پریود نشدم بعدش رفتم آزمایش بازم منفی بود ،تو خونه خیلی حوصله ام سر می‌رفت کلافه بودم از فکر و خیال شب ها خوابم نمی برد،شرایط مالی خوبی هم نداشتیم،هنوز اونقدر ناامید نشده بودم میدونستم باید صبر کنم تنبلی تخمدان فقط صبوری میخواد،یه شب که نزدیک محرم بود به شوهرم گفتم من الان چند ماهه عروسی کردیم لباس لازم نداشتم ولی محرمی ندارم پول بده برم بخرم سال ۹۸بود، گفت فقط۵۰تومن دارم همه پولامو دادم قسط و بدهی ،الان فقط همین رو دارم منم فهمیدم کمه ولی چیزی نگفتم درآمد زیادی نداشت منم درکش کردم،فرداش رفتم بازار دیدم هر جا میرم نهایت بتونم یه تیشرت ساده بخرم تا اینکه یه ارزونسرا پیدا کردم یه تاپ شلوارک ساده خریدم مشکی بود برای بیرون هم گفتم هر چی دارم کافیه،اومدم خونه به شوهرم نشون دادم گفت خیلی خوبه بهت میاد منم دلم نیومد بگم چقدر به سختی همینو پیدا کردم،شب باز خوابم نمی برد،گفتم این چه وضعشه،اگه بچه دار شدیم چی؟آرزوهام چی،خونه اجاره ای،بدون ماشین ،بدون پس انداز و پشتوانه،دارم دیوونه میشم،تا صبح فکر کردم همه اش حرف خواهرم تو ذهنم تکرار میشد که می گفت زنی که طلا داره ولی وضع زندگیش خوب نیست رو درک نمی کنم من به جای تو بیکار باشم با طلاهام یه کاری می کنم،توی اون شب من تو خیالاتم طلاهام رو فروختم و رفتم مغازه پوشاکی زدم،کار کردم،درامد داشتم لبخند میزدم

جان مادر تو آمدی تا هر لحظه بهانه ای برای خندیدن داشته باشم،پسر قششنگم،مواظب خودت باش جان مادر(کسی ‌سوال‌ می‌کند به خاطر چه زنده‌ ای؟و من برای زندگی تو را بهانه می‌کنم)

صبح خوابم برد نزدیکی ظهر بلند شدم دوباره به دیشب فکر کردم دوباره دیدم فکر خوبیه دوباره لبخند زدم و رفتم تو رویا،تا شوهرم میومد همه حرفام رو آماده کرده بودم باید راضیش می کردم،اومد خونه،ناهار خوردیم تا بهش گفتم گفت نه🤕هر چی اصرار کردم گفت نه😳از بابام می ترسیدم می گفت نمی خوام کار کنی ناراحت میشه،گفت طلاهات می‌فروشی ضرر می کنی،بلد نیستی،نه و تمام 😢

اول تو فکر رفتم ولی گفتم ولش کن برای خودش یه چیزی میگه فرداش رفتیم خونه باباش،به خواهر شوهر بزرگه ام که مجرد بود و پدرشوهرم گفتم چه تصمیمی دارم،نپرسیدم درسته یا نه فقط گفتم شوهرمو راضی کنین،همه اش هم می گفتم من میخوامم تلاش کنم ،میخوام  یه قدمی بردارم،فردا بچه دار شدم شرمنده اش نباشم،اونا هم کلی نصیحتش کردن،

جان مادر تو آمدی تا هر لحظه بهانه ای برای خندیدن داشته باشم،پسر قششنگم،مواظب خودت باش جان مادر(کسی ‌سوال‌ می‌کند به خاطر چه زنده‌ ای؟و من برای زندگی تو را بهانه می‌کنم)

خب

تا دوری سێوی سووری تا نزیکی مارمه‌زووکی....یک خانم قوی وشادوانرژی مثبت.دعا کنید به ارزوم که پزشک شدنه برسم..😊😊توجه توجه کاربری دست دونفره...وچقد خوبه که از دردودلای هم باخبریم😂الناز وایناز(میشه برای براورده شدن ارزومون صلوات بفرستید)

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

خب

دلم گرفته ای دوست.هوای گریه بامن.گر از قفس گریزم. کجا روم؟کجا من؟کجا روم که راهی به گلشنی ندارم.که دیده برگشودم به کنج تنگنا من. نه بسته ام به کس دل. نه بسته دل به من کس.چو تخته پاره برموج رها رها رها من.زمن هر آنکه او دور چو دل به سینه نزدیک.به من هر آنکه نزدیک از او جدا جدا من. نه چشم دل به سویی. نه باده در سبویی . که تر کنم گلویی به یاد آشنا من.ز بودنم چه افزود؟نبودنم چه کآمد؟که گویدم به پاسخ که آمدم چرا من؟ستاره ها نهفتم درآسمان ابری. دلم گرفته ای دوست. هوای گریه با من

یهو گفت باشه😲😬من اینقدر خوشحال شدم از فرداش گفتم برو دنبال مغازه،هر چی گشتیم می گفتن ۵پول پیش ۱میلیون هم اجاره،واسه ما زیاد بود،کل طلاهای من ۱۵میلیون میشد😥

یه دو روزی صبر کردم خودم رفتم با شوهرم تو بازار گشتن،یه مغازه دیدم جای خوب ولی کوچیک و بازارچه ای گفت۵۰۰با ۲تومن پیش،جای خوبی داشت به صاحبش گفتم گفت اگه می‌خوایم همین حالا باید پول پیش بدین،همونجا پلاک زنجیرم رو درآوردم رفتیم طلا فروشی فروختیم پولش رو دادیم گفت این مغازه از الآن برای شما هر کاری دلتون می خواد انجام بدین،رفتیم خونه بابام گفتم چیکار کردیم،بابام هم گفت حالا دیگه همه کار کردن اومدن حرف میزنم 🤦بعدم گفت موفق باشین و برامون دعا کرد،طلاهام رو فروختم ۱۰میلیون داشتم یه روزه رفتیم خرید کردیم و اومدیم مغازه رو جنس چیدیم

جان مادر تو آمدی تا هر لحظه بهانه ای برای خندیدن داشته باشم،پسر قششنگم،مواظب خودت باش جان مادر(کسی ‌سوال‌ می‌کند به خاطر چه زنده‌ ای؟و من برای زندگی تو را بهانه می‌کنم)

یهو نگاه کردم دیدم سر یه هفته نشده من یه مغازه دارم در صورتی که هفته قبل تو خونه نشسته بودم و فکر می کردم،خیلی ذوق داشتم دیگه یادم رفته بود بچه می خواستم به کارم می رسیدم،به خونه می رسیدم،شوهرم حال خوب منو میدید،خرج کردن هام رو میدید ،درآمدم (هر چند خیلی نبود)میدید اونم ذوق می کرد،همه چی خوب بود ،دوستای جدید،محیط جدید ،سختی هم داشت مثل اینکه خیلی سعی می کردم سرمایه ام رو زیاد کنم و هر هفته جنس سفارش میدادم،تا اینکه مغازه رونق گرفت،خیییلی تلاش کردم،شکر خدا همه چی داشت خوب پیش می رفت که

جان مادر تو آمدی تا هر لحظه بهانه ای برای خندیدن داشته باشم،پسر قششنگم،مواظب خودت باش جان مادر(کسی ‌سوال‌ می‌کند به خاطر چه زنده‌ ای؟و من برای زندگی تو را بهانه می‌کنم)

لایک لطفا

دلم گرفته ای دوست.هوای گریه بامن.گر از قفس گریزم. کجا روم؟کجا من؟کجا روم که راهی به گلشنی ندارم.که دیده برگشودم به کنج تنگنا من. نه بسته ام به کس دل. نه بسته دل به من کس.چو تخته پاره برموج رها رها رها من.زمن هر آنکه او دور چو دل به سینه نزدیک.به من هر آنکه نزدیک از او جدا جدا من. نه چشم دل به سویی. نه باده در سبویی . که تر کنم گلویی به یاد آشنا من.ز بودنم چه افزود؟نبودنم چه کآمد؟که گویدم به پاسخ که آمدم چرا من؟ستاره ها نهفتم درآسمان ابری. دلم گرفته ای دوست. هوای گریه با من

کرونا اومد تازه ۴ماه بود مغازه زده بودم،عید بود،کلی وعده عید رو به ما داده بودن،همه جا رو بستن ،همه رو قرنطینه کردن،تا ۴۵روز بازار رو بستن،حال من حسابی گرفته شد ولی امید به روزای بهتر منو صبور می کرد،هیچوقت کم نیاوردم،به خونه زندگیم رسیدم به روزای بهتر فکر کردم و صبوری کردم،تا اینکه دوباره مغازه ها باز شد ولی بازار خلوت بود بازم با کسادی بازار ساختیم ،مغازه رو عوض کردیم رفتیم جای بزرگتر ،یه کم پس انداز کرده بودم مغازه رو گسترش دادم

جان مادر تو آمدی تا هر لحظه بهانه ای برای خندیدن داشته باشم،پسر قششنگم،مواظب خودت باش جان مادر(کسی ‌سوال‌ می‌کند به خاطر چه زنده‌ ای؟و من برای زندگی تو را بهانه می‌کنم)

میشه منم بیام از۵ سال دیگه ام بگم‌که شاغل شدم وماشین وطلای مورد علاقه ام روخریدم.دعام‌کنید دوستان

تا دوری سێوی سووری تا نزیکی مارمه‌زووکی....یک خانم قوی وشادوانرژی مثبت.دعا کنید به ارزوم که پزشک شدنه برسم..😊😊توجه توجه کاربری دست دونفره...وچقد خوبه که از دردودلای هم باخبریم😂الناز وایناز(میشه برای براورده شدن ارزومون صلوات بفرستید)

بعد کلی سختی و بدهی ماشین خریدیم ،یه مدت که گذشت دیدم دارم همینطور سر خودمو گرم می کنم و یادم رفته که باید درمان کنم،باید بچه دار بشم،همه می گفتن سر خودت رو با ۴تا پارچه گرم کردی به فکر بعدا نیستی،این شد که شروع کردم به دکتر رفتن،اول دکترای معمولی بعد معروفتر همه هم می گفتن وزنت بیار پایین،این دارو رو بخور اون دارو رو بخور،طب سنتی رفتم ،دعا گرفتم،چله گرفتم هر کاری می کردم نمیشد،که نمیشد،بعد سه سال که گذشته بود دیگه انگار منم داشتم ناشکر میشدم ،صبور نبودم،دیگه بی خیال نبودم،همه اش با شوهرم درددل میکردم ،اون هم می‌گفت صبور باش درست میشه سر وقتش ولی من می گفتم نه،تا جوووونم همین موقع ها ،یه دکتر بهم گفت شوهرت باید آزمایش بده،با هزار تا خجالت شوهرم رفت دکتر من داشتم دیوونه میشدم تا الان فقط به مشکل خودم فکر کرده بودم از الآن باید به اون هم فکر می کردم،هیچ وقت به اندازه روزایی که منتظر جواب آزمایش شوهرم بودم حالم بد نبود،همه اش فکر می کردم مشکل خودم قابل حله مشکل مردونه باسه چی😭😭😭،جواب آزمایش اومد

جان مادر تو آمدی تا هر لحظه بهانه ای برای خندیدن داشته باشم،پسر قششنگم،مواظب خودت باش جان مادر(کسی ‌سوال‌ می‌کند به خاطر چه زنده‌ ای؟و من برای زندگی تو را بهانه می‌کنم)

همه چی خوب بود من رو ابرا بودم،چقدر خوشحال بودم،امیدوارتر شدم رفتم پیش یه دکتر دیگه که خیلی وقت بود معرفی کردن و من نرفتم،گفت ویتامین بدن خودت و شوهرت پایینه ،ویتامین داد،آمپولhcgداد ،گفت سه ماه استفاده کن بیا،اگه جواب نداد راه های دیگه رو امتحان کنیم،مامانم مدام می گفت چرا دکتر نمیری می گفتم دارم میرم،باور نمی کرد،داروها رو می خوردیم،آمپول زدم سه ماه گذشت باید دوباره میرفتم دکتر ولی نرفتم،روحیه ام خوب نبود استخدام رو از دست داده بودم،افسرده شده بودم،منی که همیشه قوی بودم حال هیچ کاری نداشتم تا شوهرم می‌گفت مسافرت می گفتم پول نداریم هیچ جا نمیریم،سر خودمو با کتاب خوندن گرم کرده بودم تا می تونستم کتاب می خوندم ولی شوهرم دلش مسافرت میخواست گفت پس آخر هفته ها بریم،سفر های کوتاه می رفتیم با خانواده ها ،کم کم حالم بهتر میشد ،دوباره حالم بد میشد خیلی سعی می کردم خوب باشم اما نمیشد،گیر داده بودم

جان مادر تو آمدی تا هر لحظه بهانه ای برای خندیدن داشته باشم،پسر قششنگم،مواظب خودت باش جان مادر(کسی ‌سوال‌ می‌کند به خاطر چه زنده‌ ای؟و من برای زندگی تو را بهانه می‌کنم)
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792