صبح خوابم برد نزدیکی ظهر بلند شدم دوباره به دیشب فکر کردم دوباره دیدم فکر خوبیه دوباره لبخند زدم و رفتم تو رویا،تا شوهرم میومد همه حرفام رو آماده کرده بودم باید راضیش می کردم،اومد خونه،ناهار خوردیم تا بهش گفتم گفت نه🤕هر چی اصرار کردم گفت نه😳از بابام می ترسیدم می گفت نمی خوام کار کنی ناراحت میشه،گفت طلاهات میفروشی ضرر می کنی،بلد نیستی،نه و تمام 😢
اول تو فکر رفتم ولی گفتم ولش کن برای خودش یه چیزی میگه فرداش رفتیم خونه باباش،به خواهر شوهر بزرگه ام که مجرد بود و پدرشوهرم گفتم چه تصمیمی دارم،نپرسیدم درسته یا نه فقط گفتم شوهرمو راضی کنین،همه اش هم می گفتم من میخوامم تلاش کنم ،میخوام یه قدمی بردارم،فردا بچه دار شدم شرمنده اش نباشم،اونا هم کلی نصیحتش کردن،