اول بگم همسرم دوستان خییلی خوبی داره که ما رفت و امد زیاد داریم یعنی من کلا مشکل ندارم با رفت و امد دوستی….
همکار همسرم دوتا برادرن که خیلی همسرم را دوست دارن، خیلی محبت دارن. مجردن و با پدر مادرشون زندگی میکنن
اصراااار اصراااار که شام با خانواده تشریف بیارین
منم کلی با خوشحالی رفتم
مامانشون عاشقم شد کلی تک و تعریف کردیم قبل شام
چقدرم برای شام زحمت کشیده بودن
خلاصه موقع چیدن میز رفتم تو اشپزخونه کمک
چشمتون روز بد نبینه
دیدم یه لاک پشت تو اشپزخونه داره راه میره
یه گربه هم نشسته مامانه هرچی دستش میاد مینداززه کف اشپزخونه اونم میخوره!!!!!!!!
بچه ها انقدر حالم بد شد که حالت تهوع گرفتم
حالا سر میز هی میگفتن بخور من داشتم بالا میاوردم
یهو دخترم گفت مامان جیش دارم
گفتم اخ جون یه بهونه پیدا کردم از سر میز بلند شم
واااای رفتم دستشویی انگار دستشویی عمومی رفتم
دیگه خودتو حدس بزنید
لب به غذا نزدم
روم نمیشه به شوهرم بگم بخدا
فقط شوهرم میگه یبارم ما دعوت کنیم یعنی حالم بد میشه اصلا بیان خونمون