دوست همسرم؛ پسرش اینجا دانشگاه قبول شده
قبلا برا کارای ثبت نام دوبار اومدن و دو سه روز موندن منم با تمام توانم پذیرایی کردم و ناهار و شام خوب درست کردم
من امروز از ساعت هشت رفتم کمک مامانم خونه تکونی مامانم مریضه فقط رسیدم نصف آشپزخونه رو تمیز کنم براش یه عالمه ظرف شستم 
عصر ساعت شیش اومدم اصلا نمیدونم چجور خوابم برد که همسرم بیدارم کرد که چایی بخور 
بعد زنگ زدن که اومدیم میخوایم بریم خوابگاه
همسرمم اصرار کرد بیاین اینجا گفتم اصرار نکن وقتی از قبل نگفتن یعنی خودشون یه فکری کردن