زنعموم بود.زیبا و مغرور بود.خدای خودشیفتگی وخودبینی...قد بلندو سفید با چشمان درشت مشکی....
پر از تکبر و خودخواهی.انگار دنیا برای اون میچرخید.
ثروت و مقام عموم هم اسباب این تکبر و خودشیفتگی رو فراهم میکرد.عموم و زنعموم یه دوره از کودکی و نوجوانی من رو نابود کردن...حرص و ترس و غم اون روزها هنوز تو وجودم هست.راستش هیچوقت تو ذهنم نمیگنجید که روزی مرگ هر دو رو ببینم.اما امروز وقتی گذاشتنش تو قبر،وقتی کفن رو از روی صورتش برداشتن...وقتی دعای تلقین رو خوندن،وقتی سنگ لحد رو گذاشتن رو جسدش،وقتی خاک روی سنگ ریختن.حتی یک لحظه ازش چشم برنداشتم.پلک نزدم.میخواستم همه رو ببینم...میخواستم یادم بمونه،مثل عموم...
پر بودم از خشم و نفرت ،غم و حرص غصه شادی ترحم.پر بودم از گریه ولی جلوی خودمو گرفتم و کنار خواهرام و برادرم.به موجودی زل زدیم که روزی خدای قدرت بودن برا ما...حالا یک موجود ناتوان،ذلیل و مفلوک و قابل ترحم بود.
چرا با بچگی ما با پدرم با مادرم اینقدر بی رحم بودن