2777
2789

۱۲ ساله ازدواج کردیم 

بشدت همدیگرو دوست داشتیم

سه چهارسالی شده بود شوهرم جز وقت خواب اصلا اون آدم سابق نبود 

منم شده بودم یه ادم عقده ای و ب قول خودش وحشی 

گیرای الکی سر همچی

این وقت شب چایی نخور،بیسکوییت نخور 

میرفتم بازار باید با خواهراش میرفتم 

دعوت شدم توی نمایشگاه ۷ روز تموم خودشم باهام میومد اونجا میموند 

دعوت میشدم برا کار تو رشته ی خودم اجازه نداشتم جز تو خونه کاری انجام بدم 

میخواستم از کارام بفروشم حق نداشتم بیرون دنبال مشتری باشم فقط آشناها و فامیل 

از مدارس زنگ میزدن برم مربی نقاشی شم اجازه نداشتم حتی جواب گوشیشونو بدم 

از گردشگری دعوت شدم نماینده استان برم تهران 

تصمیم نداشتم برم ولی وقتی بهش گفتم دعوامون شد اجازه نداد حرف بزنم،گفت برو خونه بابات هر غلطی خواستی بکن

منم جم کردم بچه هارو پیشش گذاشتم زنگ زدم عموم زدم بیرون

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

نرفتم خونه ی بابام چون میدونستم میاد اونجا جلوجلو حق ب جانب میشه اینام حقو بهش میدن ک بله شما درست میگی زنته حق نداره پاشو بیرون بزاره چون بابامم همیشه محدود میکرد و میکنه

رفتم خونه عموم ،۴ تا از عموهام اونجا بودن 

گفتن شما ک عشقتون زبونزد بود چی شد یهو 

گفتم یهو نبود من مجبور بودم بخاطر بچه هام و حرفای مردم صبوری کنم 

یکی یکی مشکلمو بهشون گفتم 

اونام حقو ب هردوتامون میدادن ،ک بله شوهرته دوست داره میترسه ،اجتماع بد شده 

منم گفتم پس اینجوریم شما میگید من یه ادم نفهمم و هرکی چیزی گفت زودی خودمو میبازم 

گفتن ن بشدت مهربونی شوهرت از این میترسه

عموها گفتن نرو تا وقتی بیاد مشکلاتتو حل کنی 

بعد سه روز بابام اومد دنبالم ک بیا خونه ی خودمون دخترمی ببرم نصیحتت کنم(عموهامم بهش گفتن دخترت عاقلتر از نصیحتایه تعصبیته)ولی خوب اومد و مجبور شدم باهاش برم 

تو راه هیچی نگفتم چون یکی از عموهام جریانو براش گفته بود

منم میترسیدم ازش ک باز از شوهرم دفاع کنه

اینم بگم ک شوهرم جز همین شکاکی و گیراش هییییچ مشکل دیگه ای نداشت و بشدت کل فامیلم دوسش دارن

رسیدیم خونه بابام دیدم ماشین شوهرم جلو دره برفم روش خوابیده معلوم بود خیلی وقته اونجاست ،پسر کوچیکمم باهاشه 

رو بابام داد زدم ک نقشه بود منو بکشونی اینجا 

بابام گفت نیا خونه برو خونه دختر داییت ،دوتا خونه اونورتره 

منم گوش ندادم زدم به کوه ،برفم میبارید همچنان 😀اینم بگم خونه بابام بعد ازدواج من از شهر کوچ کردن اومدن روستامون 

ترسیدم گرگ پارم کنه چپ کردم خونه دختر عموم 

مامانم قبل من رسیده بود داشت گریه میکرد میگفت پسرت همش دنبالت میگشت(مامانم خودش فرزند طلاقه)اینم گفتم بدونید چ حالی بود 

ب مامانم گفتم تو مامان منی یا اون گریش بیشتر شد 

خدا و مامانم منو ببخشن روش داد زدم ک نمیام برگرد بهش بگو بچتو بردار برو نبینمت حرفیم ندارم نمیخوام حتی صداشو بشنوم 

مامانم با گریه برگشت 

دو دقیقه بعد بابام پسرمو برداشت اومد دنبالم 

پسرم سه سال و نیمشه

یهو منو دید گفت مامانیییی اینجایی با چشای گرد شدش 

بابام گریش گرفت 

منم بغلش کردم محکم و خودمو لعنت میکردم 

اونجا دیگه مجبور بودم باهاشون برم خونه بابام 

رسیدم از در حال شروع کردم داد و فریاد ک شماها کل زندگی منو عذاب دادین هرجا پیشرفتی بود جلومو گرفتین از همتون بدم میاد

و اداممممههههه چیزایی ک تو دلم بود و رفتم تو اتاق 

شوهرم بی کلام کز کرده بود کنار بخاری 

یه ساعتی گذشت و آروم شدم و صدایی از هیشکی نمیومد 

شوهرم پا شد بیاد طرف اتاق فک کردم میخواد پسرمو بزاره بره داد زدم بچتم ببر 

پرید تو اتاق منم فک کردم برا بحث اومده رومو برگردوندم ک فقط خندم نگیره ببینمش 

چون بشدت چشاش همیشه جذبم میکنه 

پشت سرم نشت دست گذاشت رو کمرم و یه دل سیر های های گریه کرد با صدای بلند 

دلم لرزید 

همینجوری ک گریه میکرد و معذرت میخواست و یه فرصت دوباره 

دلم طاقت نیاورد برگشتم محکم بغلش کردم 

ازش قول گرفتم تغییر کنه 

بچه ها باور کنید صد درجه تغییر کرده ،صد درجه 

جوری ک میترسم چشمون بزنن

سعی کن که ریشه اصلی این مشکلات رو پیداش کنی، شاید مشکل از یک جهتی دیگر هستش و شوهرتون فقط بهانه میار ...

عادت کرده بود حرفاش تحمیل بشه چون حس میکرد همیشه من هستم

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز