ب مامانم گفتم تو مامان منی یا اون گریش بیشتر شد
خدا و مامانم منو ببخشن روش داد زدم ک نمیام برگرد بهش بگو بچتو بردار برو نبینمت حرفیم ندارم نمیخوام حتی صداشو بشنوم
مامانم با گریه برگشت
دو دقیقه بعد بابام پسرمو برداشت اومد دنبالم
پسرم سه سال و نیمشه
یهو منو دید گفت مامانیییی اینجایی با چشای گرد شدش
بابام گریش گرفت
منم بغلش کردم محکم و خودمو لعنت میکردم
اونجا دیگه مجبور بودم باهاشون برم خونه بابام
رسیدم از در حال شروع کردم داد و فریاد ک شماها کل زندگی منو عذاب دادین هرجا پیشرفتی بود جلومو گرفتین از همتون بدم میاد
و اداممممههههه چیزایی ک تو دلم بود و رفتم تو اتاق
شوهرم بی کلام کز کرده بود کنار بخاری
یه ساعتی گذشت و آروم شدم و صدایی از هیشکی نمیومد
شوهرم پا شد بیاد طرف اتاق فک کردم میخواد پسرمو بزاره بره داد زدم بچتم ببر
پرید تو اتاق منم فک کردم برا بحث اومده رومو برگردوندم ک فقط خندم نگیره ببینمش
چون بشدت چشاش همیشه جذبم میکنه
پشت سرم نشت دست گذاشت رو کمرم و یه دل سیر های های گریه کرد با صدای بلند
دلم لرزید
همینجوری ک گریه میکرد و معذرت میخواست و یه فرصت دوباره
دلم طاقت نیاورد برگشتم محکم بغلش کردم
ازش قول گرفتم تغییر کنه
بچه ها باور کنید صد درجه تغییر کرده ،صد درجه
جوری ک میترسم چشمون بزنن