2777
2789
عنوان

قصه مشکل گشا عبدالله

341 بازدید | 10 پست

امشب شب جمعه است من چند هفته است قصه مشکل گشا رو میخونم و چندین حاجت گرفتم ولی چون امشب کسی نبود براش بخونم گفتم بزارم تو نی نی سایت که چند نفر بخونن و به حاجتشون برسن فقط قبلش اگه میتونین یه مشت نخود کشمش تو یه کاسه کنارتون بزارین و بخونین بعد بین اعضای خانوادتون پخش کنین منم دعا کنین به حاجتم برسم  یاحق


در روزگار قديم، پيرمردي بنام عبدالله که تمامي عمر را در بيابانها به تلخي روزگار بسر برده بود و در منتهاي پيري و خستگي هر روز به بيابان مي رفت و با قد خميده و دست و پاي فرسوده، خار مي کَند تا بوسيله آن معاش خود و خانواده اش را فراهم سازد. زندگي براي او و عيالش بسي سخت مي گذشت. هرچه عبد الله پيرتر مي شد زندگي آنها هم به مراتب سخت تر مي گشت.

عبد الله براي گشايش کار و نجات از سختي نذر نمود تا هر صبح جمعه پيش از روشنايي صبح جلوي درب خانه خود را آب و جارو نمايد تا خضر نبي، نظر و عنايتي فرمايد. پس از چند دفعه يک روز صبح که همسر عبدالله مشغول آب و جارو بود پيرمردي با موهاي سفيد بلند و فروزان، از دور نمايان شد و چون نزديک او رسيد، گفت: به عبد الله بگو در سختيها مشکل گشا را ياد کن و دست از دامان او برمدار تا مدد بگيري. اين بگفت و از نظر غايب شد.

زن به خانه آمده و آنچه ديده و شنيده بود براي عبدالله نقل نمود.عبدالله گفت: اين شخص، نبي الله بوده؛ افسوس چيزي از او نگرفتي. خلاصه آن روز عبدالله کمي ديرتر از خانه روانه بيابان شد و عادت عبدالله اين بود که در اين فرصت کمي خار زيادتر مي کَند، تا براي روزهاي کوتاه برف و باران ذخيره باشد.

آن روز هم که به صحرا رسيد، وقت گذشت و فرصت خار کندن نبود. با هزار اميد رفت تا خارهاي ذخيره شده اش را برداشته و روانه شهر شود. چون به محل خارها رسيد اثري از آنها نديد؛ رهگذري تمام آنها را سوزانده بود. عبدالله حيران وسرگردان چند دانه اشک به ياد زندگاني تلخ و بخت برگشته ريخت و چندين مرتبه مشکل گشا؛ حضرت علي؛ اميرالمومنين(ع) را ياد نموده، روي زمين افتاد. پس از لحظه اي سواري نوراني رسيد، سر او را گرفت و او را دلداري داده و چند سنگ فروزان به او داد و فرمود: اين سنگها را بفروش و امرار معاش کن و هر شب جمعه ما را ياد نما. اين بگفت و از نظر عبدالله پنهان شد.

عبدالله شکر خداي به جا آورد و سنگها را در توبره نهاده و روانه شهر شد. چون به خانه رسيد، سنگها را بيرون آورده روي طاقچه اتاق گذاشت و شرح حال آنچه ديده براي زن و فرزندان خود ذکر نموده به هريک وعده و دلداري مي داد. چون تاريکي شب فرا رسيد، کلبه عبدالله از نور آن سنگها چون روز، روشن شده بود. عبدالله دانست که سنگها گوهر شب چراغند.

آن شب از شادي به خواب نرفتند. چون صبح شد، عبدالله سنگها را برداشته در محلي پنهان نموده و يک دانه از آنها را به بازار برد. جواهرفروشي آن پاره سنگ را به قيمت گزاف خريد. عبدالله شکر نمود و پوشاک  و خوراک خريده براي زن و فرزندان خود آورد. کم کم زندگاني را توسعه داده و براي خود و سه دخترش قصرهاي باشکوه مهيا نموده و از زحمت خار کندن در بيابان راحت شد و چون زندگاني آنها از هر جهت مهيا شد، عبدالله را خيال حج و زيارت خانه خدا در سر افتاد؛ اسباب سفر آماده نمود و به قصد حج روانه شد و به زن و سه دخترش سفارش نمود تا قصيده مشکل گشا را از ياد نبرند و هر شب جمعه آن را بيان نمايند.

در غياب عبدالله روزي دختر پادشاه از کنار قصر عبدالله گذرش افتاد. چون شُکوه آن را ديد در شگفت شد. پرسيد: اين دستگاه شاهانه از کيست؟ داستان پيرمرد خارکن و معجزه نمودن حلال مشکلات را برايش بيان نمودند. دختر پادشاه خواستار شد که با دختر آن پيرمرد خارکن آشنا شود و آنها را به همنشيني خود اختيار نمود.

چون دخترهاي عبدالله با دختر پادشاه آشنا و دوست شدند، قصيده حضرت مشکل گشا و سفارش پدر را از ياد بردند. روزي دختر پادشاه با دخترهاي عبدالله در باغ رفته و براي شنا نمودن در آب رفتند. موقعي که در آب مشغول بازي بودند، کلاغي گلوبند مرواريد دختر پادشاه را ربوده و بر بالاي درخت چنار برد. هيچکس نفهميد و چون دختران عبدالله دست به آب داشتند زودتر از آب بيرون آمدند و لباس پوشيدند و بعد دختر پادشاه از آب بيرون آمد. همين که لباس خود را پوشيد، 

میگذره

دختر پادشاه به دختر عبدالله شک نموده گفت: گلو بند من نزد شماست بدليل آنکه زودتر از آب بيرون آمديد و حتماً اين دستگاه و ثروت هم که گرد آورده ايد از دزدي است و نه از مشکل گشا. والا مرد خارکن کجا و اين دستگاه کجا.

خلاصه قضيه را به عرض شاه رسانيدند. شاه دستور داد همگي آنها را زنداني کنند و اثاثیه آنها را توقيف نمايند و مأمور فرستاد عبدالله را از راه حج به بند نموده و بياورند. سواران دنبال عبدالله تاخته او را گرفته نزد شاه آوردند و او را نيز در زندان نمودند. عبدالله، پريشان و سرگردان چندي در زندان ماند.

روزي پيرمردي نوراني يعني حضرت خضر نبي الله را در خواب ديد که به عبدالله فرمود: چرا قصيده مشکل گشا را فراموش نموده اي؟ چون اين بگفت، عبدالله از خواب بيدار شد، فهميد تمام اين بليات براي فراموش نمودن قصيده مشکل گشا بوده است و چون شب جمعه فرا رسيد نزد زندانبان التماس کرد که قدري نخود و کشمش براي او تهيه کند. زندانبان قدري نخود و کشمش فراهم نمود و به عبدالله داد. پيرمرد خارکن با دل شکسته زندانيان را دور خود جمع نموده و قصيده مشکل گشا را براي آنها بيان کرد و گريه بسياري نمود. همان شب پادشاه، مولاي متقيان حضرت علي ابن ابيطالب(ع) را در خواب ديد. مشکل گشاي هر دو عالم امر فرمودند: عبدالله و خانواده او بيگناهند و گلوبند دخترت در درخت چنار در لانه کلاغ است. اين را فرموده و از نظر غايب شدند.

شاه بيدار شده و فوري دستور داد تمام لانه هاي کلاغ را جستجو کنند. خلاصه گلوبند مفقود شده را در لانه کلاغ يافتند. شاه امر کرد عبدالله و خانواده او را آزاد و اثاثيه آنها را رد کنند و به احترام او تمام زندانيان را مرخص کرد.

تا عبدالله زنده بود همنشين شاه و مورد احترام خاص و عام بود و هيچ شب جمعه قصيده حضرت مشکل گشا را فراموش نمي کرد.

هر که را مشکل بود، حلال مشکلها علي است

دار درياي حقيقت، بحرِ بي پايان، علي است

میگذره

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

این داستان قصیده حضرت علی هستش؟؟بایداینوواسه هرکی بخونیم نخودکشمش بدیم حاجت میده یاداستانش چیزه دیگست

یه جا خوندم که:«إنّ الله إذا أراد أن يجمع بين قلبين سيجمع بينهما ولو كان بينهما مداد السماوات والأرض.»یعنی؛اگه خدا بخواد دو قلب را نصیب همدیگه کنه، این‌ کار رو می‌کنه؛ حتی اگه به‌ اندازه‌ی مسافت زمین تا آسمان بینشون فاصله باشه
این داستان قصیده حضرت علی هستش؟؟بایداینوواسه هرکی بخونیم نخودکشمش بدیم حاجت میده یاداستانش چیزه دیگس ...

همین و تعریف کنین غروب شب پنج شنبه و نخود کشمش بزارین جلوتون بعد خوندن داشتان نخود کشمش و پخش کنین

میگذره
همین و تعریف کنین غروب شب پنج شنبه و نخود کشمش بزارین جلوتون بعد خوندن داشتان نخود کشمش و پخش کنین

هرسری برای خانواده؟؟اشکال نداره یاادمای جدیدبایدباشه

یه جا خوندم که:«إنّ الله إذا أراد أن يجمع بين قلبين سيجمع بينهما ولو كان بينهما مداد السماوات والأرض.»یعنی؛اگه خدا بخواد دو قلب را نصیب همدیگه کنه، این‌ کار رو می‌کنه؛ حتی اگه به‌ اندازه‌ی مسافت زمین تا آسمان بینشون فاصله باشه
فرق نمیکنه هرکسی باشه اشکال نداره

❤ممنون عزیزم ایشالا حاجت گرفتم دعات میکنم

یه جا خوندم که:«إنّ الله إذا أراد أن يجمع بين قلبين سيجمع بينهما ولو كان بينهما مداد السماوات والأرض.»یعنی؛اگه خدا بخواد دو قلب را نصیب همدیگه کنه، این‌ کار رو می‌کنه؛ حتی اگه به‌ اندازه‌ی مسافت زمین تا آسمان بینشون فاصله باشه
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز