اولیش: رفته بودیم مهمونی. یکی از فامیلای خیلی دورشون که منو برای اولین بار میدید به مادرشوهرم گفت عروستون هستن؟ اون گفت فعلا. بعد خود خانومه گفت وای نه اینجوری نگو ایشالا کلی باهم بمونن. منم ناراحت شدم زدم بیرون از اتاق. اینم بگم که اون شب ما خیلی اوکی بودیمو هیچی نبود.
دومیش: با چنتا فامیلاشون دور هم بودیم. گف من چون پدر پسرم فوت شده بود فقط براش آرزو داشتم که زنش یه پدر حمایتگر داشته باشه که اونم قسمت نشد. (پدر منم فوت شده)
این دوتا حرفش اعصاب منو داغون کرده. مخصوصا اولیه. هیچ وقت نتونستم ببخشمش. هرچی هم بهم محبت میکنه اصلا نمیتونم از ته دل باهاش خوب باشم چون فکر میکنم محبتش الکی و از روی سیاسته