۸سال ازدواج کردیم ۴سال اول با مسافر کشی و بدبختی سختی گذشت اینقدر سخت بود حد نداشت من شوهرمو تشویق میکردم و حامیش بودم اینقدر حمایتش کردم که موفق شد شب روز میزفت پشت در شرکت نفت التماس که کار بهم بدین تا اینکه موفق شد در صورتی که پارتی هم نداشت ولی باورمون نمیشه دلشون سوخت واسمون ورفت داخل و اینقدر کارش عالی بود که استخدام شد حالا همه بشدت حسادت میکنن و من همش مریضم احساس میکنم چشممون زدن چکار کنم از مریضی