چند ثانیه به صفحه گوشی خیره شدم و بعدش گذاشتمش سرجاش . شماره استاد کیانی بود که ذخیره شده بود .وقتی نگار برگشت بهش گفتم گوشیش زنگ میخورد اما حال نداشتم ببینم کیه ، نگار وسایلو رو زمین گذاشت و گوشیشو نگاه کرد و گفت : من الان برمیگردم و از اتاق خارج شد.
نگار برخلاف من که همیشه ساده بودم ،خیلی به خودش میرسید و تیپ های خاصی میزد . چشمان سیاهش جذابیت خاصی داشت و هروقت میخواست به قول خودش مخ کسیو بزنه چشماش به نحو احسن این وظیفه رو بر عهده میگرفتن .اما تعجب من از این بود که کیانی فوق العاده مغرور و بداخلاق بود ،محل به کسی نمیزاشت و من هیچوقت فکرشم نمیکردم کیانی با نگار رو هم بریزند. صدای نگار منو به خودم اورد : ابمیوه میخوری؟
+اهم ...نگار
+جان نگار
+تو اگه یکی تو گذشته اذیتت کرده باشه نه یه روز نه دو روز پنج شیش سال ...میبخشیش؟
+نه
+همین؟
+ اره ، اذیت اگه یکی دوبار بود جای بخشش داره بیشتر یعنی طرف خودش میخواسته اذیت کنه پس جای بخشش هم نداره میگم صحرا برنامت چیه؟ میری باباتو ببینی؟
+نمیدونم نگار ...
+اون اذیتت میکرد
+اون بابای واقعی من نیست . بابای من یه معتاد بود که الانم نمیدونم مرده ست یا زنده
+پس میخوای چیکار کنی ؟
+نمیدونم
+صحرا اگه فک میکنی حرفایی هست که باید بگی تا سبک شی من سرتاپا گوشم .
+نگار گذشته من اونقدر برام سخت گذشته که حتی خودمم در مورد قبول کردنش سختی میکشم .شاید یه روز برات تعریف کردم
+هروقت خواستی تعریف کنی قبلش بگو تخمه هم بگیرم میچسبه
لبخندی زدم و تو دلم گفتم اگه روزی تونستم بگم تو هم تخمتو میگیری
نگار به اینه نگاه کرد ،لباشو غنچه کرد و به خودش لبخند زد ، عطر غلیظی رو به مچ دستش و کمی هم به گلوش زد و گفت میرم بیرون زود برمیگردم .
حدس با کی میره....