سلام دوستان لطفا با نظراتتون راهنماییم کنید اصلا حال روحی خوبی ندارم..من پنج ماهه باردارم حدود دو هفته پیش مادر پدرم میخواستن برن مسافرت قبلش مامانم ازم خواست اگه امکانش هست خواهر کوچیکم که ۱۰سالشه رو بزارن خونه من که بتونه مدرسه بره و از درساش عقب نمونه ولی من قبول نکردم به مامانم گفتم خانواده شوهرم برام حرف درست میکنن میگن دخترشون با اوضاع حاملگی باید واسته خواهر کوچیکشو جمع کنه و خلاصه هرچی مامانم اصرار کرد من قبول نکردم راستش هزینه سفر هوایی خواهرمم کامل و زیاد درمیومد برا همین مامانم اصرار داشت خواهرم پیشم بمونه..ولی من قبول نکردم😔فقط و فقط از ترس نیشای خانواده همسرم وگرن خواهرم بچه کوچیک نیست و کاراشم خودش میتونس انجام بده..
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
اما امروز شوهرم یک خبری داد که دلم جوشید! گفت قراره مادر و پدرش اخر هفته برن مسافرت و خواهرشوهر کوچیکم که حدودا ۱۷سالشه قراره بمونه چون امتحان داره..من فرصت نشد با شوهرم صحبت کنم ولی حالم گرفته شد!! الان خانواده شوهرم از من و خواهرشوهر بزرگم توقع دارن هرشب خواهرشوهر کوچیکم بیاد بمونه خونه هامون…من باید بشینم تو خونه مهمون داری کنم درحالیکه باردارم..درسته خونه اون یکی خواهرشم میره ولی خب کم کمش دوسه روز من باید بمونم خونه..خواهرشوهر دیگمم بیکاره زنگ میزنه ناهار و شام میاد خونمون با بچه کوچیکش که خیلیم شیطون و شره..