این داستان برمیگرده به ۲ سال پیش زمانی که من یه دختر ۱۳ ساله بودم که از طریق دوستم مهلا با شخصی به اسم بهنام آشنا شدم بهنام پسری ۱۷ بود که مادرش مریض بود و درگیر سرطان و دیابت بود و باباشم همیشه با مامانش بحث و دعوا داشت بهنام به خاطر اینکه باباش سرکار نمیرفت و خرج خانواده رو در نمیاورد ترک تحصیل کرد و خودش مشغول به کار شد من و بهنام از اول باهم مثل دو تا دوست و رفیق بودیم و هیچ رابطه ی احساسی بین مون شکل نگرفته بود کم کم فهمیدم دوستش دارم برام با بقیه فرق داشت بهش وابسته شدم و بهش ابراز علاقه کردم اونم گفت احساسات مون متقابله و رل زدیم
بعد از یه مدت رفتارای بهنام تغییر کرد و کمتر بهم توجه میکرد و کمتر باهام وقت می گذروند علت این بی توجهی ها رو ازش پرسیدم اما فقط سکوت کرد اما یه روز بهم گفت مامانم مریضه و دکترا جوابش کردن و امیدی بهش نیست
دوستای من همیشه بهم میگفتن بهنام یه روز بهت خیانت میکنه و میره منم برای اینکه پوزه شون رو به خاک بمالم با پیج فیک بهش پیام دادم و سعی کردم مخشو بزنم و نخو گرفت منم عصبی شدم و بهم ریختم و باهاش حرف زدم اما از خودش دفاع کرد و گفت من می دونستم یه نفر داره ایسگام میکنه ( اول چت هم گفته بود حس میکنم یکی داره اسکلم میکنه ) و گفت این خیانت محسوب نمیشه من بهت حق میدم که به خاطر بی توجهیم بزاری بری اما در این موضوع حقی نداری و اشتباه فکر میکنی و الانم میگه بیا یه مدت رل نباشیم بهم زمان بدیم و دوست معمولی باشیم حالا به نظرتون من چیکار کنم ؟ باهاش ادامه بدم یا کات کنم و بزارم بره