قبلش همسرم ب برادرش زنگ زد ک خونه هستید میخاییم بیاییم
خلاصه چون همسایه هستیم یکم طولش دادیم تا اماده باشن
مادرشوهرمم گفتیم ببریم ک جاریم بحث قبل نکشه وسط...
وقتی وارد شدم دخترش همسن پسرمه13سالشه بشدت دخترمغروریه
به حالت پشت چشم نازک کرد و گفت سلام
دیگه جعبه خامه رو دادیم به دختره و به مامانشم دست دادم و نشستیم اولش خشک بودیم کم کم یخمون بازشد و جاریم ی عالمه حرف نگفته داشت کلی حرف زد
طبق معمول هیچ وقت برای پذیرایی از من احترام نمیذاره همون چای تنها فقط....
البته ک ادم برا شکمش ک جایی نمیره ولی میخاستم بگمتون ک اهل پذیرایی از مهمون نیست،خلاصه یه چهل دقه نشستیم بیست دقه فقط تعریف از دخترش کرد طبق معمول....
منم موقع خداحافظی ازشون تشکر کردم ک این مدت به ما اجازه داده بودن از کنتورشون استفاده کنیم
(کسایی ک نمیدونن قضیه چیه تو تاپیک قبلیم هست)...ولی نمیدونم چرا احساس میکنم ته دلم باهاش دیگه صاف نمیشه
لعنتی بدجوری ازچشمم افتاده😓