هی خواهر شوهرم زنگ زد صدای قهقهش از پشت تلفن بلند بود مشخص بود چقدر خوشحاله بچم سقط شده
یعنی دلم گرفته اونم با من باردار بوده هی روزگار هی خدا همش کاری میکنی دشمنام بهم بخندن اعتماد به نفسی دیگه برام باقی نمونده هیچ برتری نسبت به خواهر شوهرم ندارم خوشگله قد بلند منم که بچم از دست دادم اون خوشحال همه منتظر بچه اونن واقعا از زندگی کردن دوست دارم لفت بدم نمیتونم ادامه بدم هیچی از من باقی نمونده چیزی ندارم که بهش دل خوش باشم به چی دل خوش باشم به زیبایی نداشتم به بچه از دست رفتم به چی