حدود ۱۴ ساله که از زمان دانشگاه وارد اجتماع شدم و الانم سرکارم.
یه ضعفایی از بچگی بخاطر سرکوب هایی ک شدم و دعواهای بابا مامان و عدم توجه ب بچه هاشون تو وجودم همیشه بود و متاسفانه هنوزم هست😔
هنوزم بعد اینهمه سال با مردم و ارباب رجوع سر و کار داشتن اعتماد ب نفس ندارم. همیشه سعی میکنم همه رو از خودم راضی نگه دارم حتی شده از حق خودم بگذرم ک مبادا مجبور بشم بحث کنم با گسی مث همیشه تو حرف زدن ب تته پته بیفتم و لکنت بگیرم و فاعل و مفعول و قاطی کنم و فعل و قورت بدم.تهشم با نگاه تمسخر امیز یا ترحم آمیز بسته به شخصیت فرد روبروم مواجه بشم. همونطور ک سالها شدم😔😔
خسته شدم. کاش کلاسی بود ک پرویی رو ب من یاد میداد. اعتماد ب نفس واقعی یادم میداد . حرف زدن یادم میداد.لکنت نگرفتن و نلرزیدن وقت حرف زدن یادم میداد.
همیشه آرومم و همه فک میکنن چه خانومه باشخصیت و آروم و با گذشتی هستم اما وجودم پر از تلاطم حق هایی ک نتونستم بگیرم و شب قراره برم حموم جلو آینه حقم و بگیرم و زار بزنم بعدش😔خستم..... ازینکه حتی از مادر شدن بخاطر همین فرار میکنم ک فردا چطور ب بچم یاد بدم حقش و بگیره وقتی خودم نمیتونم و اون میفهمه ک نتوستم و ترسیدم.
حرفم و ب کی بگم ک همیشه فکر میکردم هر چی برم جلوتر بهتر میشم اما همه چی بدتر شد ... چی کار کنم کجا برم پیش کدوم متخصص دخیل ببندم که واحلُل عُقدَه مِن لِسانی.
خدا که نکرد .... چجوری خودم و نجات بدم که ازین ب بعد برده حلقه ب گوش ترسم نباشم. خستم ....😔😔😔