در شرف جدایی هستیم اصرار داشت ب طلاق بچم فقط ۳ماهه بود...قبلش باهم خوب بودیم وگرنه بچه دار نمیشدم با سختی ب هم رسیدیم چقدر التماس میکرد چقدر سختی کشید...ب خاطر من همه کار کرد...من تو زندگی با پولی و نداریش خیلی ساختم من لیسانس بودم و مجردی در رفاه..ولی از شکمم میزدم ک اقا باج بده دیپلم بگیره اخریا رفت دانشگاه دیگه خرید خونه نمیکرد میگفت شهریه دانشگامو دادم ندارم همش دعوا و کتک کاری منو گذاشت و رفت...نفهمیدم خیانت بود چی شد اصن دیگه هم برام مهم نیس...مهرمو اجرا گذاشتم نفقه میده بهم...دوهفته ای یه بار میاد در حد نیم ساعت بچه رو میبینه بچم یک سالشه امروز خواهرشوهرم اومد دنبال بچم بردش گف میریم شهرستان تا فردا منم مخالفتی نکردم...ب شوهرم پ دادم گفتم مواطبش باش گفت من ک نمیرم خانوادم میرم ...فهمیدم با دوستاش مجردی دور همن...اخه این دیگه چه پدریه خدا ازش نگذره...امروز میگه من به ته خط رسیدم هیچی برام مهم نیس خداروشکر یه بچه دارم دوروز دیکه مردم زیر تابوتمو بگیره😐کل بار زندگی رو دوشمه بچه رو از ۳ماهگی تنها بزرگ میکنم....نمیدونم با وجود این بدیایی ک بهم کرده چرا مثلا جلوم آه ناله میکنه دلم باز ب حالش میسوزه حالم از سادگیم ب هم میخوره خدا جوابشو میده؟؟پدری کردن رو فقط نفقه دادن میدونه😔بیچاره پسرم