اتاق منم طبقه پایینه،نزدیک گلخونست صداش خیلی وحشتناک بود ،من تنها طبقه پایینم اتاق خواهرم و داداشمم بود اونا نیستن خیلی ترسیدم جیغ زدم ،تازه برقم نبود رفتم طبقه بالا در اتاق مامان بابام ،بابان اومد نگاه کرد دید شیشه شکست گفت عیب نداره ،گفتم میترسم می خوام بیام بالا بخوابم مامانم پرید وسط که نخیر مگه بچه ای نونزده سالته بزرگ شو دیگه ترس نداره و فلان ،اخه مگه من چی گقتم یا کی ترسیدم همش من خونه تنهام یا سرکارن یا نیستن هیچ وقت نگفتم میترسم خوب اگ یکی از گلخونه میومد چی ،بابامم گفت بیا اما نرفتم بغض گرفتم تا صبح خوابم نبرد