توی هر لحظه از زندگیم یک جور نفسم به شماره می افته.
کسی رو ندارم که واقعا به فکرم باشه همیشه همه چیز برای همه نقده واسه من نسیه، خوشی ندیدم توی این زندگی همیشه با قاشق بهم دادن با ملاقه ازم پس گرفتن، هیچ وقت آرامش نداشتم.
همیشه اسیر تبعیض وبی عدالتی بودم و هستم زندگی هم بهم روی خوش نشون نداد. من فقط مرهمی بودم که مرهمی نداشت، همیشه همه سرور بودن من تو سری خور، الان دیگه آرزویی ندارم جز مرگ که خدا قسمتم نمی کنه، الان اگر تاپیک قفل کردم ببخشید چون من جایی برای حرف زدن ندارم. می ترسم برای نارحتیم سرزنشم کنین. که تحملشو ندارم فقط برا دعا کنین