ببین من ۱۲ ساله ازدواج کردم انقد چزوندنم که نگو .منم دوتا خواهرشوهر دارم که بزرگه بدذاتی ازش میباره اون مادرشو درس میداد که چه بکنه و نکنه .
مادرشوهر منم خیلی خیلی از خودش مراقبت میکرد .شوهرش و پسراش هم مثل برده بودن براش اگه بگم چه کارایی براش میکردن شاخ درمیاری .
منم همیشه میگفتم تا منو نکشه نمی میره . ولی میگن چوب خدا بی صداست راست گفتن .
قهر رفته بودم خونه مادرم اصلا و ابدا خونواده شوهرم سراغی نگرفتن و نیومدن دنبالم فامیلاشون اومدن دنبالم به خواست شوهرم .
وقتی برگشتم به اسرار شوهرم با خونوادش رفتیم بیرون یه جایی زیارتگاه بود همونجا کنار حرم امانزاده مادرشوهرمو دیدم رفتم سمتش سلام کردم اصلا محلم نداد و به زور جواب سرد داد دلمو شکوند و جلوی جاریم ضایعم کرد .
همونجا کنار حرم نفرینش کردم .باورت نمیشه پس فرداش فوت کرد.